آمدهام انقلابگردی، برای انقلابگردی و برای رهایی از آزاری که فاصله قرچک تا تهران به من میدهد صبح با همسر جان آمدم و از آنجا که صبح تا ساعت ده خر است. در این ساعت خر روانه شدم🥴 شهر خلوت است، لالهزار خلوت است. از لالهزار تا میدان فردوسی مانند دخترکان دیوانه سر به هوا بودم و محو بالکنها. بالکن مرا از خود بیخود میکند، بالکنی که بیرون از خانه باشد و زمین و آسمانی جدا از خانه داشته باشد.
چقدر این مسیر خانههای قدیمی دارد. خانههای قدیمی جان دارند حتی اگر مخروبه باشند درست برعکسِ خانههای جدید که در دوران اوجشان نیز بیجانند. شکلهایی که از شابلون در آمده است. اگر افلاطون بود، با دیدن این خانههای رباتی و زندگی رباتی و قیافههای رباتی دستهی سومی به مفاهیمش اضافه میکرد، دیگر نمیتوان اینها را سایهی مُثُل نامید، اینها از جنسی دیگرند*.

یادم آمد کارخانه آرگو در همین مسیر است یک کوچه کج کردم تا ساختمانش را ببینم، اولین کارخانه تولید مشروب در ایران، نمیدانم اگر به بازدیدش بروم دردم میآید یا نه ولی یک روز واردش میشوم. بنایش که از آن جاندارها بود.

به میدان فردوسی که نزدیک میشوی بوی پول حالت را به هم میزند، آرامش و صدای آبی که پشت سرت بود، نسیم آرامی که در سبزموهای درختها بازی بازی میکرد، اینجا محو میشود و ناگهان با مردمان چهره در هم کشیده و پرشتاب مواجه میشوی. راه کج کردم که شتابشان دامنم را نگیرد.
و رسیدم به انقلاب، پیادهراه جوانی. چقدر دلم برای ساحل ۲۱ساله تنگ شده. جالب است بارها و بارها از ساختمان اصلی مترو رد شده بودم ولی هیچبار خودم را در آینه مقعرِ شکلک درآورش ندیده بودم! چه ها که با تصویرم نکرد کجم کرد و راستم کرد و نیشخند و چشمکی زد که خندهام گرفت. قطعا دیدن زنی سی و اندی ساله که بازیاش گرفته چه خندهها بر لب ناظران نشانده است! آخرین بار با سبا ازینجا گذشتم. دلم برایش تنگ شده.
خسته شدهام، دلم میخواست مانند جوانی ساعتها راه بروم و هیچ نفهمم! ولی همه چیز دلبخواه نیست. امروز مدام حس میکنم ساعت به مچم بستهام! سالهاست دائمی ساعت نمیبندم ولی شاید به خاطر مسیر و این تنهایی باورم شده رفتهام به بیست و اندی سالگی، آن روزها که ساعت برایم مهم بود و این دیکتاتور مچی** را همیشه همراه داشتم.
در پارک دانشجو نشستهام و اینها را مینویسم حرفهای بیشتری داشتم به ویژه در مورد ساختمانها که از ذهنم رفت. به لطف پارک از سرویس بهداشتی استفاده کنم و به راهم ادامه دهم. اینجا هم آخرین بار با سبا آمدهام.....
افتادم در مسیر کتابفروشیها، مسیری که بعد از دانشگاه هم چهار سال مسیر خانه-محل کارم بود. ولی اینجا را انقدر خلوت و انقدر پر نور کمتر دیدهام، همیشه در گرگ و میش صبح عازم کارم بودم و پاسی از شب عازم خانه.

وااای! بانک ملیِ دست و دلبازِ اینجا که همیشه برای گعدهی کنار خیابان جوانان جا دارد امروز خالیست!...
کتابهایم را خریدم! به سختی!!! کتابهای جدید آنقدر که باید خوب نیستند و کتابهای قدیمی دیریاب و گران ولی یافتمشان....
در میانههای انقلابگردی هر جا پایم رفت که وارد یک مغازه لوازم تحریر شود دست خودم را گرفتم و حواسم را پرت کردم! ولی ویترینها مرا گرفت!!! من عاشق دفتر و قلم هستم، مدتی پیش دغدغهام این بود ۱۲ رنگ دفتر متالیک پاپکو را بخرم، هنوز از آن فارغ نشدهام که این را دیدم!

من معمولاً به خودم جایزه میدهم یا گاهی برای خودم هدیه میخرم و اغلب هم دفتر است و قلم، به ویژه اگر یک مجموعه باشند، ولی فکر کنم اینبار تا آخر عمرم طول میکشد که همهی رنگهای این مجموعه را جایزه جایزه برای خودم بخرم🥴😄...
انقلابگردی تمام شد.
این انتها عکسی از در پژوهشکده هنر میگذارم. یادم است اولین بار که از اینجا عبور کردم ایستادم که تابلوی کنارش را بخوانم و وقتی به خودم آمدم دیدم پشت سرم صفی از مردم است که در حال خواندن تابلو هستند. جالب بود و عجیب. چیزهای دم دست را کم میبینیم!

*: افلاطون میگوید دنیای مُثُلی داریم که همه چیز آنجا کامل و درست است و ما در این جهان تنها سایهای از آن ایدهها هستیم. مثلا پرتقالی که اینجا میخوریم سایهای از آن پرتقال کامل است نه خود آن. حال اگر بود در مورد این تکرر ماشینوار همه چیز چه میگفت؟
**: در مستند عروج انسان که مفصل در مجموعههای علمخوانیام از آن نوشتهام برونوفسکی جایی چیزی شبیته به این میگوید ساعت، این دیکتاتوری که بر مچ میبندیمش. و این جمله به جانم نشست و اینجا یادی شد از او.