ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

63.آلکیبیادس (Alkibiades)، ماهیت آدمی، قسمت اول

با این پست و پست بعدی، خوانش دومین چهارگانه از رسالات افلاطون را به اتمام می‌رسانم.

سقراط در این مکالمه به بحثی طولانی و به نظر من تا حدی پدرانه با آلکیبیادس می‌پردازد تا او را با اهداف درست زندگی آشنا کند، یا بهتر بگویم تا تناقضات و کج‌فهمی‌های ذهنی آلکیبیادس را برای وی آشکار کند.

به نظر من در این رساله بر خلاف سایر رسالاتی که تا قبل از این در موردشان نوشته‌ام، سقراط هدفش روشن ساختن یک موضوع خاص یا آموزش عملیِ یک روش مناسب برای بحث نیست؛ در این رساله سقراط به طور دقیق قصد در اصلاح طرز فکر شخصِ آلکیبیادس دارد. شاید به این دلیل که اصلاح این شخص را لازم می‌داند حال یا برای شخص او یا برای مردم آتن؛ شاید هم دلیل دیگری است که من متوجهش نشدم و یا شاید نظرم بی‌ربط باشد و واقعیت چیز دیگری است! به هر حال من چنین دریافتم.

اولین مسئله‌ای که سقراط بیان می‌کند سوالی جالب است:

اگر خدایی تو را مخاطب سازد و بگوید: "آلکیبیادس! اگر بدانی که در همه عمر به بیش از آنچه اکنون داری دست نخواهی یافت"، زنده می‌مانی و از آنچه داری لذت می‌بری یا مرگ را بر زندگی برتری می‌نهی؟

جواب شما به این سوال چیست؟

انتخاب من زندگی است، هر چند که مرگ هم برایم جذاب است ولی چون به هر حال به آن می‌رسم فعلاً ترجیحم زندگی است حتی اگر به بیش از آنچه اکنون دارم نرسم. ولی ادامه حرف سقراط جالب است که نشان می‌دهد آلکیبیادس اگر بداند به بیش از آنچه امروز دارد نمی‌رسد مرگ را برمی‌گزیند زیرا آرزوی او تسلط بر آتن و بعد یونان و بعد همه است (البته سقراط کوروش و خشایار شاه را جدا می‌کند و می‌گوید به نظر آلکیبیادس هیچ کس جز این دو قدر و اعتبار ندارد!).

این مقدمه خود نشان از جاه‌طلبی شدید آلکبیادس دارد که شاید همین موضوع سقراط را نگران کرده است و نگرانی باعث شده است برای اصلاح تفکر این جوان تلاش خود را بکند.

در مکالمه‌ای که سقراط با این جوان جاه‌طلب شکل می‌دهد موضوع اصلی این است که آلکیبیادس در چه موضوعی قصد رهبری آتنیان را دارد؟ در واقع سوال این است که او چه توانایی و دانشی دارد که خود را شایسته رهبری می‌داند؟


در این میان سقراط باز تاکید می‌کند که دانایی از دو راه حاصل می‌شود:

  • یا از دیگران آموخته شده است که صحت آن با اعتبار آموزگار سنجیده می‌شود (در رسالات قبلی گفتیم).
  • یا به یاری اندیشه و تلاش شخص به دست آمده است که صحت آن با دستاوردهای شخص سنجیده می‌شود (در رسالات قبلی گفتیم).

و باز هم یادآوری می‌کند که:

در هر مورد، کسی حق راهنمایی دارد که در موضوع بحث صاحبنظر است نه آنکه زیباتر یا توانگرتر از دیگران است.


دیگر بعد از خواندن چندین رساله، با سقراط آشنا شده‌ایم و روش مباحثه او را می‌دانیم، بر همین مبنای فکری با آلکیبیادس بحث می‌کند که او را متوجه سازد که توانایی یا دانش خاصی دارد یا خیر.

  • پس از چندین سوال و جواب به اینجا می‌رسند که رهبر مردم باید در عدل و ظلم مردم را راهنمایی کند.
  • حال آلکیبیادس باید ثابت کند که عدل و ظلم را می‌شناسد و می‌تواند راهبر مردم باشد.
  • آلکیبیادس می‌گوید که با تلاش خود به این درک رسیده است.
  • سقراط می‌گوید شرط لازم برای رسیدن به این درک این است که ابتدا معتقد باشی که آنها را نمی‌شناسی تا برای شناسایی آنها تلاش کنی.
  • آلکیبیادس نمی‌تواند زمانی را به یاد بیاورد که معتقد بوده عدل و ظلم را نمی‌شناخته است. گویی از کودکی با آنها آشنا بوده است.
  • پس آلکیبیادس می‌گوید آن را آموخته است. از که؟ از مردم.
  • سقراط معتقد است مردم آموزگار خوبی برای این امر نیستند زیرا خود از این امور آگاهی لازم را ندارند.
  • دلیل سقراط این است که اگر مردم چیزی را بشناسند (چیزی شبیه زبان مادری) اختلاف نظر در آن به شدت کم است در حالیکه اختلاف نظر درباره عدل و ظلم چنان زیاد است که خونها در این میان ریخته می‌شود.
  • پس آلکیبیادس قانع شد که عدل و ظلم را نمی‌شناسد.

این خلاصه بسیار کوتاهی است که از این بحث سقراط آورده‌ام و به نظرم مشروح این بحث بسیار خواندنی و قابل تامل است. در اینجای بحث من بسیار با خود اندیشیدم که از زمان سقراط تا به حال آیا وضع مردم و حتی خردمندان جامعه تغییر کرده است؟ آیا اکنون عدل و ظلم را می‌شناسیم؟ آیا اگر نمی‌شناسیم در جهلی مرکب هستیم و گمان داریم دانای اموریم؟ به راستی عدل چیست و ظلم چیست؟ مطلق‌اند یا نسبی؟ در طول زمان تغییر می‌کنند یا ثابت‌اند؟

گاهی وقتی با افراد در این موارد صحبت می‌شود به بهانه علاقه نداشتن به فلسفه و بحثهای نظری از تفکر طفره می‌روند اما زندگی ما چنان با این دو مفهوم آمیخته است که نمی‌توان از زیر بار درکش شانه خالی کرد. همین وضع امروز جامعه ما نشان خوبی از نشناختن عدل و ظلم است. نمی‌دانم شاید هیچگاه نتوان به راستی درکی مطلق از این امور داشت اما تفکر درباره این مسائل باعث می‌شود با دید بازتری به مسائل نگاه کنیم.

برگردیم به داستان خودمان:

پس از اینکه آلکیبادس قانع شد که نمی‌داند عدل و ظلم چیست و در نتیجه نمی‌تواند مردم را در این مورد راهنمایی کند، بیان کرد که مردم به دنبال این امور نیستند آنان می‌خواهند کسی آنها را به سوی کار سودمند هدایت کند.

و حتماً حدس می‌زنید که جواب سقراط چیست. بله، می‌گوید بسیار خب! می‌دانی سودمند و غیر سودمند چیست؟ و اگر می‌دانی از کجا؟

درست برمی‌گردد به ابتدای مسیری که برای شناخت عدل و ظلم رفتند. ولی آلکیبیادس این روش را دوست نداشت و سقراط با اعتراض به این موضوع فرض کرد از آن مراحل گذشته‌اند و حال آلکیبیادس رهبر قوم شده است و می‌خواهد کار سودمند را به مردم بنمایاند.

بحثی با آلکیبیادس شکل می‌گیرد و به جایی می‌رسند که این پسر جوان به یک سوال پاسخ‌های مختلف می‌دهد و این تضاد در پاسخگویی را به گردن سوال‌پیچ کردن سقراط می‌اندازد. در اینجا سقراطِ کلک و پرحوصله به هدفش می‌رسد می‌گوید:

هر گاه درباره مطلبی برخلاف میل خود گاه چنین بیندیشی و گاه چنان، همین خود دلیل کافی خواهد بود بر اینکه آن مطلب را به راستی نمیدانی.

درباره چیزی که نمی‌دانی و گمان هم نمی‌کنی که می‌دانی نه به تردید می‌افتی و نه هر دم عقیده‌ای دیگر پیدا می‌کنی.

منشا همه خطاها اینگونه نادانی است... کسانی که نمی‌دانند ولی می‌پندارند که می‌دانند.

وای، آلکیبیادس گرامی! هیچ می‌دانی چه حال وحشت‌باری داری؟ ... خود تصدیق می‌کنی که ابله‌ترین مردمانی و از آن رو دیوانه‌وار به امور سیاسی روی می‌آوری بی‌آنکه از تربیتی درست که لازمه پرداختن به سیاست است بهره گرفته باشی.

در اینجا بحث این دو نفر شکل جذاب جدیدی به خود می‌گیرد، در پست بعدی آن را ادامه خواهم داد.

سیاستفلسفهداناییافلاطون
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید