
دیشب چیزی که مدتها در ذهنم میچرخید را یادداشت کردم تا امروز به عنوان روزنوشت بنویسم ولی امروز به لطف دیدار دوستانم حس خوبی دارم و نمیخواهم تلخ بنویسم (آن را میگذارم برای یکشنبهی خر!).
امروز بدجور دلم سفر میخواهد. از آن سفرها که حتی فرصت نکنی وسیله جمع کنی. از آنهایی که همسفرت بگوید پایهای برویم؟ و تو هم بگویی برویم. و تمام.
مدتهاست سفرهای سبک نرفتهام. سالهای قبل و حتی قبل از ازدواج کافی بود عزم کنم تا راهی جایی شوم ولی مدتهاست اینگونه سفر رفتنم کم شده است. اول اینکه اگر همسرت هم دوستدار سفر باشد دلت نمیآید زیاد تنها سفر روی. دوم اینکه اقتصاد روز به روز جیبمان را کوچکتر میکند و سوم اینکه خودم هم کمی ترسو شدهام. گویا دیگر نمیتوانم راحت و آسوده به هر مکان و زمانی اطمینان کنم.
به هر حال دلمان برای یک سفر خوش خوشانی تنگ شده است. امیدوارم خودش خوشخوشان و به موقع بیاید. با قطار باشد که چه بهتر.
مثلا پاییز بروم آبشار بیشه

یا تابستان بروم شمال
