تیر آخر رو وقتی زدم که گفتم: آخه برام افت شخصت داره.
صبح هرچقدر خودمو دعوا کردم که بشینم کارهامو انجام بدم، نشد که نشد. رفتم یه دوش بگیرم حالم عوض بشه. زیر دوش زدم زیر گریه. حالم خوب بود، فقط گریه کردم که بعد جای ابهامی باقی نمونه، که بعد نگن تو سوگواریتو نکردی. گریه کردم که به دلم بگم ببین اگه اذیت شدی، حق داری، من که دیگه میفهممت. از حموم که اومدم بیرون، هوس آهنگ هندی و رقص به قول بابام چلچلی کرده بودم. هیچکس نبود منم تا تونستم آهنگ آچو آچو آچیچی گذاشتم و به ابداع حرکات رقص هندی پرداختم. حالم که حسابی جا اومد، نشستم نقشه لایه عملکردی رو کامل کردم.
عصر نوبت تراپی داشتم. بهش گفتم جلسه قبل بعد از جلسه درد انگشتام رفته بود، خیلی خوشحال شد؛ حتی در طول جلسه احساس کردم انرژی بیشتری به نسبت جلسات دیگه داشت. بازخورد دادن خیلی مهمه، تو جلسات تراپی مهمتر. طبق معمول نتونستم همون اول کار اصل موضوع رو بگم، چرخید چرخید تا رسیدم به چیزی که بغضم رو ترکوند. نمیخواستم گریه کنم، واقعا نمیخوام گریه کنم براش. گفت چرا انقدر مقاومت میکنی، یهو در اومدم گفتم آخه افت شخصیت داره برام. اون لحظه شاید یه شوخی بود یا حرفی که فقط بگم بیشتر از اینکه ناراحت باشم، عصبانی و دلخورم؛ اما بعد که بهش فکر کردم، واقعا حرف دلم بود، در شأن من نیست برای این مسئله گریه کنم و خودمو ناراحت نگه دارم.
مهشید زنگ زد تلفنی باهم حرف زدیم. مهشید آدم جالب و کشفکردنیایه. یعنی هرچی آدم بیشتر باهاش ارتباط میگیره، میبینه همیشه یه چیزی داره برای اینکه بگه و تو رو از شخصیتی که داره شگفت زده کنه. یکی از سوالات پرتکرار رو باهم مرور کردیم، چجوری آدما میتونن انقدر سریع برن تو رابطههای مختلف؟ مهشید گفت ما هم میتونیم اما در ازای این بیاحساسی که خرج میکنیم، نسبت به تمام جهان هم بیحس میشیم. خیلی حرفای دقیق و درستی زد به نظرم. ما انتخابمون این بوده که جهان رو با احساساتمون درک کنیم و لذت ببریم، ما اصیل بودن رو انتخاب کردیم. هنوز هم میکنیم.
شب اولین جلسه کلاس شهرنویسی بود، با شخصیت جذاب و خفن نوید پورمحمدرضا. استادی که غیرمستقیم مشوق من برای انتخاب رشته شهرسازی شد. مهلا وقتی داشت شهرسازی رو برام توضیح میداد گفت مثلا یکی هست که بین سینما و شهرسازی پیوند زده و همین شده برندینگ و حوزه تخصصیش. با سرچ کردن بهش رسیدم، متنها و صحبتهاش رو دیدم و شیفته این قدرت پیوند خوردن شهرسازی با مسائل مختلف شدم. حالا کی بهتر از نوید پورمحمدرضا برای اینکه از اهمیت روایت نویسی در شهر، بر شهر و از شهر بگه.
راستش اون اول که ثبتنام کردم یکم شک داشتم که نکنه تکراری بگه، چون کتاباشو خونده بودم؛ ولی بعد تونست چهار ساعت و نیم منو پای لبتاب میخکوب کنه. اعضای کلاس اکثرا دکترا داشتن یا شرکتی چیزی راه انداخته بودن، یعنی میگم بیثمرترین و کمسنترین تو کلاس من بودم. مباحثی که میگفت رو تقلیل شده میفهمیدم؛ این تو تفاوت تجربه زیسته من و بقیه بچههای کلاس کاملا مشهود بود. اما میدونم میتونم خودمو ببرم بالا چون ذوق و اشتیاق زیادی برای نوشتن جستارهای شهری دارم. صحبتهای اون جلسه هنوز تو ذهنمه.
با این سوال شروع کرد که ما وقتی میریم تو یه محله و میبینیم یه قصابی کنار یه لوازم التحریریه میگیم نگا کنا کاربری ناسازگار محله رو به باد داده، اما یکم که پرسوجو میکنیم میبینیم این قصابی شصت ساله که اینجاست و این لوازم التحریری دکه یه پدربزرگی بوده که حافظ قرآن بوده و حالا چی بهتر از این که فرزندانش به این اعتبار کاربری مربوط به کتاب و نوشتافزار زدن. حالا آیا باز هم میشه گفت این کاربری ناسازگاره؟ یا مثلا درمورد تاریخ شهرهای ساخته نشده، گفت چیزهایی که باید در شهرها میبودن ولی نبودند و پشت این «نبودن» یه تاریخ هست. درمورد مطالب این کلاس احتمالا بعدا بیشتر بگم.
شهر نویسی، روایت نویسی و کلا نوشتن یا شاید هم کلا خلق کردن چیزی که محتوا داره، معنا بخشی میکنه، نیازمند داشتن جهانبینی قوی و زیسته شده است. زیستن به معنای لمس جهان هستی و سروکله زدن با سازوکارهای موجود و رویا بافی برای سازوکارهای مطلوب.
تجربه زیسته همون چیزیه که باعث میشه بتونیم متفاوت ببینیم و متفاوت خلق کنیم. همون چیزی که مهشید میگفت، احساس کردن جهان. به نظرم کسی که تجربه زیسته داره میتونه از رقص برگ درختان لذت ببره، به صدای بازی کودکان گوش بده، برای تخریب خونه تاریخی سوگواری کنه و نگران، به رفتن روابطش نگاه کنه. کسی که تجربه زیسته داره، ارزش صرف کردن احساس رو میدونه.
پ.ن: متن یکی از روزانهنویسیهای تابستانم است، به تاریخ 21/مرداد/403.