من از بچگی از برف متنفر متنفر بودم. شاید عجیب باشه ولی بوی برف حالم رو به هم میزد، سرماش استخونام رو خسته میکرد، و هوای گرفته و تاریک موقع بارش برف غمگینم میکرد. ولی همیشه دعا میکردم که ببارن اون دونههای سفید از آسمون خدا. که مدرسه تعطیل شه و همگی جمع بشیم خونه ی مادربزرگم. که شام آبگوشت یا تاسکباب باشه و بعد از شام، وقتی مامان و خالهها تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن میشن و پدرهامون میشینن پای اخبار، من و دخترخالههام بخزیم زیر پتو و یواشکی پچپچ کنیم و بلندبلند بخندیم. که کم کم وقتی برف رو زمین نشست، شهر ساکت ساکت بشه و صدای کرکننده ی سکوتش بهم آرامش بده.
من از برف متنفر بودم ولی برای همه ی اینها، دعا میکردم که برف بیاد و این برام به یه عادت زمستونی تبدیل شده. هرشب با خودم میگم یعنی میشه صبح که بیدار میشم همه جا سفید شده باشه؟ ولی دیگه نه اون خونه مادربزرگم هست و نه حرف مشترکی با دخترخالههام دارم. کارم با بارش برف تعطیل نمیشه و در خوشبینانهترین حالت تو هوای ابری و گرفته از خونه کار میکنم. و دنیا جوری چرخیده که انسان از سکوت بیزار شده و حتی موقع باریدن برف هم دیگه هیچ کوچهای ساکت نیست.
امروز صبح از آسمون برف میبارید. با درد استخونهام بیدار شدم. هوا گرفته بود. و بوی گند برف میاومد. کارگرهای ساختمون بغلی دریل دستشون بود و مدام داد میزدن.باید آماده میشدم که حتی تو این روز تعطیل هم برم سر کار. هیچ چیز باب طبعم نبود. ولی من عادت کرده بودم وقتی برف میبینم، لبخند بزنم.
چیه این آدمیزاد و ذهن فریبکارش؟