در ادامه چالش علیرضا؛
ذهن من جای زیادی نداره برای رفتن.
دروغ نگم؟
باشه.
نمیخوام سمتِ کوچههای دیگه برم. همین چندتا کافیه برام:
ورود به این کوچه برابری میکنه با سه سال خدمت در ویتنام. اگه بگم سختتره، اغراق نکردم. ولی بعد از پرداخت عوارضی و وارد شدن بهش، تنها چیزی که حس میکنی طعمِ نارنج، بوی گشنیز و یه عطر قدیمیه. عطری که خیلی آشناست. تنها چیز آزاردهندهای که وجود داره اینه که یادت نمیاد روی تنِ کی بوده. دلت میخواد تک تکِ سلولهای مغزت رو بنشونی روی صندلی بازجویی _و درحالی که چراغ بالای سرتون سوسو میزنه_ ازشون بازجویی کنی. انقدر شکنجه شون کنی تا یادشون بیاد عطر مال کی بوده.
احساس میکنی خاطراتت مثل قلبی هستن که بد پیوند زده شده. نمیتونی مرور کنی. فقط میتونی از این به بعد تجربه کنی. یکم زیادی به ماه نزدیکی. احساس امنیتی که اینجا داری با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست _حتی با یه پاکت پاستیل خرسی توی دو سالگی یا یه نخ مارلبرو قرمز وقتی قراره فردا صبح اعدام بشی.
سکوتِ این کوچه مثل آسمون شبه. نه یه شبِ معمولی، از اون شبایِ مغناطیسی. از اون شبایی که یا همه چیز رو به خودت جذب میکنی یا دفع. یا حالت خیلی خوبه یا یکم بیشتر از خیلی خوب.
وقتی اینجایی، میتونی ببینی با بوی نارنج و گشنیز، توی اتمسفر حل میشی. جوری که انگار هیچوقت وجود نداشتی.
همونی که دیگه نیست _w.h.w.b.h_
یه کوچه بن بست. وقتی واردش میشی نیاز به چراغ قوه داری. مِه غلیظ از لای دندونات وارد ریه هات میشه. یه صدایی تو سرت میگه باید ادامه بدی، خبر خوب تو سکانس بعدیه. ولی نمیدونی داری کجا میری. هیچی نمی بینی. مِه رو با دستات کنار میزنی ولی همچنان داری غرق میشی. شبیهِ کفِ اقیانوسه.
برای فرار از این درامِ انفرادیِ شکسپیری روی میلت به بقا حساب میکنی.
یادِ حرفای هیتلر توی کتابش میفتی:
«اگر می خواهید فرمانروا باشید، سعی کنید همیشه کشور را در رعب و وحشت نگه دارید.
همیشه کشور را در این هراس نگه دارید که همسایه، قصد حمله دارد و دولت هایی، در پیِ فراهم سازی مقدمات جنگ هستند و آماده هجوم می شوند.
همیشه شایعه سازی کنید.
هرگز مردم را در راحتی و آرامش رها نکنید،
چون اگر مردم در راحتی و رفاه باشند، توجهی به خواسته سیاستمداران نمی کنند.»
داد میزنی "این کوچه مال یه سیاستمدارِ عوضیه"
ولی یهو انگار با شوک الکتریکی به خودت میای. جوری به خودت میای انگار بچهت رو روی صندوق عقب ماشین جا گذاشتی و توی آینه عقب، دیدی افتاد پایین و رفت زیرِ چرخ. تازه، قالپاق هم جدا شد و مستقیم رفت تو جناغش.
دلت نمیاد «عوضی» صداش کنی. کوچه ی خودشه، حکومتِ خودشه، هرکاری دلش بخواد انجام میده.
حس میکنی تبدیل به یه صدفِ خالی شدی که میشه صدای زجرِ دریا رو ازش شنید.
واقعا خبر خوب تو سکانس بعدیه؟ مگه اینجایی که الان هستیم، سکانسِ بعدیِ سکانسِ قبلی نیست؟
راستی، شمعدونی های سفیدی که کنار پنجره ها گذاشته خیلی قشنگه. نه؟
پ.پ
اینجا همه چی واضحه. یه کوچه ست. اون انتها یه خونه با دیوار آجری. دو تا درخت. بوته های درهم پیچیده فلفل و خربزه مِشَدی تو حیاط. سگم هم کنارمه. همین. همه چی همونجوری هست که باید باشه. مهم نیست من دوست داشته باشم یا نه، همینه که هست. در بهترین حالت ممکنه. قبلا کوچه م رو با کوچه آدمای سریال های آبکی هالیوودی مقایسه میکردم. احمق بودم؟ نه. الان احمقم؟ شاید، چون در بدترین شرایط هم به خطرناک ترین نوعِ امید مبتلام. یه مدت تابستونه. یه مدت پاییز. یه مدت پنجره بازه. یه مدت بسته. و این طبیعیه. آدما بعضی وقتا میان. خیلی وقتا میرن. این عادی تر از عادیه. همه مشغول زندگی خودشونن. اگه وقت کردن و وقت کردم با هم دوست میشیم. بعضی وقتا کنارم شادن، بعضی وقتا کنارشون شادم، دستشونو میگیرم، دستمو میگیرن. بحث میکنیم، دعوا میکنیم، میخندیم. همین.
خیلی سخت بود کنار اومدن با سایههایی که واقعی نیستن و پا به پام زندگی میکنن. و من میترسم. حتی از بوتههای فلفل. حتی از ابرا. حتی از رشتههای نوری که از لابهلای کرکره، چشمام رو هدف میگیرن. حتی از کاشی حموم. از سرامیک آشپزخونه. از تبلیغ بازرگانی تنماهی.
از خودم میترسم.
میدونی، فکر کردن به اینکه «من مفت نمی ارزم» باعث میشه انقدر به هم بریزم که بخوام موهایِ کوتاه تر از چمنم رو سشوار بکشم.
حالا، یه لحظه سشوار رو خاموش کن. گوش کن، من واقعا مفت نمی ارزم؟
خب، شاید. پس بیا دکوراسیونش رو عوض کنیم.
یه استایل مینمیال، یه نقاشی رئالیستی، یه موزیک فرانسوی که نمیفهمم چی میگه و دلمم نمیخواد بدونم، با عطر بابونه رو سنگفرش کوچه.
من.
i don't know, Maggie
i mean what else do we have? besides hope..: