باور کن همان چیزی که از دست دادنش برای انسان سختترین کارهاست، سرانجام همانی است که دیگر رغبتی به آن ندارد.
_ مرگ خاموش؛ کامو
میخواستم بگویم: هنوز خواندن و نوشتن بلد نیستم، هنوز نمیتوانم نیمهی خالی را از نیمهی پُر از جوهرِ خودکار تشخیص دهم. هنوز نمیتوانم بفهمم بعد از چند ثانیه خندیدن، چرا همه چیز قشر پیشانیِ مغزم را میخارد، انگار همهی اعصابم شل میشوند و مثل سیم لخت به اینطرف و آنطرف میخورند. هنوز نمیتوانم بفهمم چرا کارشناسان هواشناسی، قطراتی که حتی نمیشود اسم چکهی کولر بر آن گذاشت را باران خطاب میکنند.
میخواستم بگویم: نمیخواهم کار کنم، درس بخوانم، زبان جدید یاد بگیرم، پروژه جدید قبول کنم، کتاب جدید بخوانم. انجام دادن این کارها همیشه مرا به این نتیجه رسانده بود که از پس هیچ کاری برنمیآیم، در هیچ قالبی نمیگنجم. جهانِ اطرافم اشتباه نیست. من آدمِ اشتباهیام. کدام آدمِ سالمی برای فرار از خودش، میخواهد در آغوشِ دیگری دفن شود؟ حس میکنم زندگیِ اشتباهی را زندگی میکنم.
هیچوقت هیچ ایدهای جز لعنت فرستادن به زندگی برای نوشتن نداشتهام؛ نه اینکه گوشهای کز کنم و منتظر باشم تا ببینم کدام حرکت ثانیهشمار بوی وایتکس را از کفِ افکارم میپراند، نه. مدام زندگی میکنم و در آبِ راکدِ این مرداب دست و پا میزنم، میان سوختگیها مست میشوم و در خلوت خودم، همه چیز را بالا میآورم؛
دلم میخواهد دریچهی قلبم را با کاه و گِل پُر کنم. دلم میخواهد دهانِ اعتمادم را با سیمان بپوشانم. چشمانم را با چوبِ راش میخکوبی کنم. ارّه برقی را از دست جسمم بگیرم و با دندان بیفتم به جانِ روحم. دندههایم را به دار بکشم، موهایم را ببویم، جای چشم چپ و راستم را عوض کنم و گردنم را ببوسم؛ و آرام آرام تبدیل شوم به ذرهای بیصدا، بینفس، بیتپش و معلق که متعلق به هیچ جایی نیست.
میخواستم بگویم،
ولی هیچوقت حرف زدن بلد نبودم. هیچوقت.
تو هم هیچوقت نفهمیدی. هیچوقت.
همیشه هم حق داشتی. همیشه.
همیشه هم مقصر بودم. همیشه.
I'm getting weaker
I'm getting thin
I hate how obvious I have been.
_The Black Crow
پینوشت: