کشاورز و برره
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و عجیب که بین تپههای سرسبز قرار داشت، کشاورز خوشقلبی به نام قربون زندگی میکرد. قربون به خاطر طبیعت لطیف و علاقه اش به حیواناتش در سراسر روستا شهرت داشت. در میان همه حیوانات او، یک برره بود که جایگاه ویژه ای در قلب او داشت.
برره ای که نورا نام داشت از زمانی تولد با او بود. او با دیگر گوسفندان گله متفاوت بود - او فوق العاده مهربان و زیبا بود و طبیعت بازیگوشی داشت. نورا اغلب به سراغ قربون میرفت و او را در مزرعه دنبال میکرد، که باعث سرگرمی دیگر روستاییان میشد.
قربون و نورا پیوند خاصی با هم داشتند. هر روز صبح، قربون ، نورا را به مزرعه می برد، جایی که او با رضایت به چرا می رفت، در حالی که قربون به کارهای دیگرش رسیدگی می کرد. عصرها، وقتی خورشید به زیر افق فرو میرفت، قربون ، نورا را صدا میزد، و او با دویدن همراه قربون به مزرعه باز میگشت ، پشم سفیدش در نور محو میدرخشید.
یک روز گروهی از پسران جوان شیطون از روستا دیدن کردند. آنها در دهکده پرسه می زدند و مشکل ایجاد می کردند و در نهایت به مزرعه قربون رسیدند. وقتی دروازه آغل گوسفندان را باز یافتند، تصمیم گرفتند با قربون شوخی کنند. آنها نورا را از آغل به بیرون آورده و به داخل جنگل بردند.
وقتی قربون متوجه شد که نورا گم شده است، پریشان شد. او بالا و پایین را جستجو کرد و نام او را صدا زد، اما او هیچ جا پیدا نشد. روستاییان با دیدن ناراحتی قربون و خبر گم شدن نورا ، پیشنهاد کمک برای جستجوی را دادند، اما او جایی پیدا نشد.
درست زمانی که جان کم کم امید خود را از دست می داد، صدای ناهنجاری آشنایی را شنید که از سوی جنگل می آمد. با دویدن به سمت صدا، نوجوان هایی را دید که گرد آتشی جمع شده و در حال خوش گذرانی بودند ، هر چ چشم چرخاند چیزی نیافت ک ناگهان مقداری پشم سفید و لکه های خون را کنار درختی یافت، با دقت بیشتر نیمی از نورا رو ک پوست کنده از طناب آویزان بود دید.
کشاورز و برره
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و عجیب که بین تپههای سرسبز قرار داشت، کشاورز خوشقلبی به نام قربون زندگی میکرد. قربون به خاطر طبیعت لطیف و علاقه اش به حیواناتش در سراسر روستا شهرت داشت. در میان همه حیوانات او، یک برره بود که جایگاه ویژه ای در قلب او داشت.
برره ای که نورا نام داشت از زمانی تولد با او بود. او با دیگر گوسفندان گله متفاوت بود - او فوق العاده مهربان و زیبا بود و طبیعت بازیگوشی داشت. نورا اغلب به سراغ قربون میرفت و او را در مزرعه دنبال میکرد، که باعث سرگرمی دیگر روستاییان میشد.
قربون و نورا پیوند خاصی با هم داشتند. هر روز صبح، قربون ، نورا را به مزرعه می برد، جایی که او با رضایت به چرا می رفت، در حالی که قربون به کارهای دیگرش رسیدگی می کرد. عصرها، وقتی خورشید به زیر افق فرو میرفت، قربون ، نورا را صدا میزد، و او با دویدن همراه قربون به مزرعه باز میگشت ، پشم سفیدش در نور محو میدرخشید.
یک روز گروهی از پسران جوان شیطون از روستا دیدن کردند. آنها در دهکده پرسه می زدند و مشکل ایجاد می کردند و در نهایت به مزرعه قربون رسیدند. وقتی دروازه آغل گوسفندان را باز یافتند، تصمیم گرفتند با قربون شوخی کنند. آنها نورا را از آغل به بیرون آورده و به داخل جنگل بردند.
وقتی قربون متوجه شد که نورا گم شده است، پریشان شد. او بالا و پایین را جستجو کرد و نام او را صدا زد، اما او هیچ جا پیدا نشد. روستاییان با دیدن ناراحتی قربون و خبر گم شدن نورا ، پیشنهاد کمک برای جستجوی را دادند، اما او جایی پیدا نشد.
درست زمانی که جان کم کم امید خود را از دست می داد، صدای ناهنجاری آشنایی را شنید که از سوی جنگل می آمد. با دویدن به سمت صدا، نوجوان هایی را دید که گرد آتشی جمع شده و در حال خوش گذرانی بودند ، هر چ چشم چرخاند چیزی نیافت ک ناگهان مقداری پشم سفید و لکه های خون را کنار درختی یافت، با دقت بیشتر نیمی از نورا رو ک پوست کنده از طناب آویزان بود دید.قربون از شدت خشم و ناراحتی و حس انتقام و تنفر چشمان خود را بست و قطره ای اشک از چشمانش چکید.
چیزی درونش تبدیل ب سیاهی مطلق شد ، مهر و محبتی ک در دل داشت سوخت و جایش خلا گرفت ، سراسر خشم ب کلبه ی خود بازگشت و تیر ، کمان و تبر خود را برداشت ب سوی جنگل بازگشت تا تصمیم خود را عملی کند
ب جنگل ک رسید نوجوان ها هنوز مشغول خوش گذرانی بودند و از نیم دیگر نورا فقط یک سر باقی مانده بود.
قربون خالی از هر حسی و بدون ترحم و تردید یک ب یک نوجوانان را شکار کرد و مجازات کرد .
قربون انتقام گرفت اما دیگر آن قربون سابق نبود ، هیچ چیز نبود دیگر ، خالی از هر حسی ، تهی و پوچ
نویسنده : مرتضا داشقاله نویسنده : مرتضا داشقاله