ویرگول
ورودثبت نام
ثمین میرزایی
ثمین میرزایی
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

آبرویت را میبرم...


با دستان کوچک و بچه گانه اش عروسکش را نوازش میکرد، گاهی هم با لالایی هایش سعی در خواباندن عروسکش را داشت، با اینکه خودش مدتی بود طعم خواب را نچشیده بود ، آخر مدتی می‌شد که کابوس های شبانه مهمانش خوابش شده بود.
با قدم هایی آرام سعی می‌کردم نزدیکش شوم، نزدیک دختر بچه ای بی جان که دنیای کودکانه اش سرد و تاریک شده بود. دختر بچه ای که دیگر توانی برای جیغ کشیدن هم نداشت.
اسمش شادی بود و سنش به بیش از نه سال نمی‌رسید، اما انگار روزگار بر خلاف اسمش رقم خورده بود.
با بدنی که از وحشت میلرزید و اشکی که در چشمانش حلقه زده بود از روزی میگفت که پدر و مادرش آن را در خانه با احمد، مستخدم خانه شان تنها گذاشته بودند.
خانواده ی شادی به احمد اعتماد کاملی داشتند و شادی را برای سه روز به دست احمد سپرده بودند تا به خیال خودشان شادی در این سه روز آسیبی نبیند. اما انگار همه چیز خلاف انتظار پیش رفته بود.
شادی:خاله، خاله مریم یادمه که اون روز وقتی توی اتاقم تنها نشسته بودم و داشتم با عروسک هام بازی می‌کردم، احمد صدام زد تا برم با هاش قایم موشک بازی کنم.
منم از اتاقم اومدم بیرون و رفتم پیش احمد، اونم بهم گفت تو چشم بزار تا من قایم بشم ، منم چشم هامو بستم و گفتم تا پنج میشمارم تو هم قایم شو ولی وقتی دستام رو از روی چشمام برداشتم احمد رو دیدم که دست هاش رو...
قصه که به اینجاش رسید دیگ نتونست حرف بزنه و اشک ها پاشید.
شادی: م م من جیغ میکشیدم و مامانم رو میخواستم ولی اون بیش بیش بیشتر اذیتم می‌کرد.
توی اون سه روز من شبا میترسیدم بخوابم و فقط گریه میکردم و مامانم و میخواستم ولی مامانم نمیومد‌.
وقتی بعد از سه روز از مسافرت مامانم برگشت خونه پریدم بغلش و فقط جیغ میکشیدم، میخواستم به مامانم بگم ولی یادم اومد احمد بهم گفته بود : آبروت رو میبرم...

نویسنده: ثمین میرزایی
تاریخ: ۱۳ مهر ۱۴۰۳

# داستان کوتاه

داستان کوتاه
انسان های بزرگ در زندگی در پی بزرگ شدن نبوده اند ، بلکه آموخته اند کار درست را در زمان مناسبش انجام دهند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید