توی عالم بچگی، گاهی وقتا آدم ی کارایی میکنه که به عقل جن هم نمیرسه چه برسه به ی آدم!
یجورایی شیطونی ها و شیرین کاری های دوران بچگی ، یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگی هر شخصیه،البته که این موضوع درمورد خانواده ی اون فرد صدق نمیکنه!
هنوزم خیلی خوب به یاد میارم موقعی رو که بیشتر از ۵ سالم نبود و یک دختر بچه ی کوچولو با موهای فرفری بودم که مامانم موهام رو برام با کش موی آبی رنگی می بست.
زمستون همون روزها بود که ی سرماخوردگیه سفت و سختی گرفته بودم و حسابی مریض شده بودم. حس و حال اون روزام مثل بقیه ی بچه ها که از رفتن به دکتر میترسیدن نبود، مثل دختر بچه های مودب روی صندلی مطب نشسته بودم و پاهام رو به جلو و عقب هل میدادم و به دور و ورم نگاه میکردم. برعکس بچه های دیگه که از آمپول از زدن میترسیدن، من خیلی راحت میرفتم و آمپول میزدم و بعدم واسه بچه های دیگ زبون در می آوردم و میگفتم:دلت بشوزه تلسو.
در کل بچه ی ترسویی نبودم و این خصلتم گاهی وقتا که چه عرض کنم همیشه کار دستم میداد!
همیشه از شربت های تجویز شده توی نسخه بدم میومد و حاضر بودم چند تا آمپول بزنم، ولی شربت نخورم.به قول مامانم که همیشه میگفت کار هام غیر از آدمیزاده، این کارم هم غیر از آدمیزاد بود، با این حال من هیچ وقت اون رو عجیب نمیدیدم.
اما از بین داروها از قرص خوردن خوشم میومد و تنها دارویی بود که بی دردسر میخوردمش.
تا اونجایی که ذهنم یاری میکنه یادم میاد، آقای دکتر از اون قرص های شیرین واسم تجویز کرده بود که از قضا منم خیلی دوست داشتم. خب بچه بودم و هنوز نمیدونستم که نباید زیاد قرص بخورم. به همین خاطر،همین که رسیدیم خونه کفش هامو از پاهام در آوردمو رفتم پشت بخاری نشستم و ورقه ی قرص ها رو که توی جیب کوچیک کاپشنم بود رو بیرون آوردم ،جلوی صورتم گرفتم و شروع کردم یکی یکی بازش کردم و همش رو خوردم. طعمش واقعا خوشمزه بود و منم عاشق چیزای شیرین و ترش بودم. کارم که تموم شد ورقه های آلمینیومیه قرص رو توی همون جیب کوچیکم گذاشتم و از پشت بخاری با هزارتا بد بختی بیرون اومدم و رفتم تو آشپزخونه و به مامانم ورقه ی های قرص رو نشون دادم و گفتم: مامانی همشو خولدم!
نویسنده : ثمین میرزایی
تاریخ: ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
# داستان کوتاه