سمیرا منصوری
سمیرا منصوری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

جزء از کل بیاید کمی به فلسفه بخندیم

جزء از کل یادم هست چند سال پیش این کتاب مثل بمب صدا کرد هرجا میرفتی صحبت از این کتاب بود اکثرا یا آن را خوانده بودن یا در حال خواندنش بودند تا زمانی که مجتبی شکوری این کتاب را معرفی کرد و به عنوان برنامه بعدی کتابخوانیم قرارش دادم

داستان درباره خانواده عجیب و دوست داشتنی دین ( مارتین ، تدی ، جسپر) است خانواده به غایت عجیب متشکل از پدر ، مادر و دو پسر ، مارتین و تدی، نوع ارتباط این خانواده باهم نحوه بزرگ شدن پسرها و سرنوشتشان خط کلی این کتاب را تشکیل داده است ، اما استیو تولتز بسیار باهوش تر از این حرف ها است او سخت ترین قواعد و موضوعات فلسفی را با درون مایه طنز جوری به خورد مخاطب می دهد که کاملا برای یک مخاطب عام قابل فهم است .

"از هرچی بترسی به سرت میاد" به نظرم این ضرب المثل درون مایه کتاب جز از کل بود قهرمانان این داستان هرکدوم ترسهایی داشتند که با تمام وجود سعی میکردند مانع اون اتفاق بشوند ولی به قول خود مارتین همین تلاش برای محقق شدن این هدف خودش باعث می شد بیشتر به ترسشون نزدیک بشن و در نهایت چیزی که ازشون میترسیدند اتفاق می افتاد

" وقتی خیلی تلاش می‌کنی کسی را فراموش کنی، خودِ همین تلاش کردن به یک خاطره‌ی فراموش‌ناپذیر تبدیل می‌شود. حالا باید بکوشی تا این فراموش کردن را فراموش کنی و این چنین، یک خاطره‌ی فراموش‌نشدنی دیگر هم ایجاد می‌شود"

ذهن پارانویا مارتین با اون استدلال های فلسفی اش صحنه های گاهی خنده دار و گاهی به شدت غم زده ایجاد میکرد نوع ارتباطش با برادر و پسرش از مهمترین نقاط قوت کتاب بود کشمکش همیشگی اونها و تلاش مارتین برای شکست دادن تدی و اینکه در نتیجه همیشه تلاش هایش باعث محبوبیت بیشتر تدی میشد جالب بود و همین طور نوع رابطه مارتین و جسپر از ابتدای دوران جنینی تا صحنه مرگ مارتین به روی کشتی خاص و پر از کشش بود ، جسپری که با تمام وجود سعی میکرد شبیه پدرش نباشد ولی در واقع کاملا شبیه به اون بود

به جزء مارتین دین چه کسی دیگه میتونست با اون ایده ها وحشتناک جذاب خانواده ، شهر و کشورش را خراب کند ولی بازهم انقدر جذاب باشد به شخصه عاشق ایده خونه سازی مارتین شدم خونه بسازیم که خودمون داخلش راحت باشیم ولی مهمان ها نه یا زمانی که خبرنگاران را دقیقا با روش خودشان ناک اوت کرد به یاد دارم در زمان شنیدن این بخش کتاب در خیابان نمی توانستم جلوی خنده خودم را بگیرم

هیچ وقت نمی‌ شنوید ورزشکاری در حادثه‌ ای فجیع، حس بویایی‌ اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌ مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادی‌ ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ آمیزترین تنبیهش، سوای این که عادتم بدهد هیچ چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود.

مجتبی شکوریفلسفهچالش کتابخوانی طاقچهجزء از کلکتاب‌های پرفروش
یایید کتاب بخوانیم و برقصیم این دو هیچگاه ضرری به کسی نخواهند رساند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید