از صبح که از خواب بیدار میشدم میخواستم روز شادی رو داشته باشم (با اینکه صبح ها بداخلاق ترین آدم جهانم و به زمین و زمان فحش میدم). بیدار که میشدم میذاشتم یکم ویندوزم بالا بیاد بعد میرفتم سراغش . اینطرف و بگرد اونطرفو بگرد نبود که نبود . شنیده بودم که منتظر روز خوب و شاد نباش روز خوب و شاد رو خودت باید بسازی ؛ سعی کردم بسازمش دیدم این اونی نیست که من میخوام خیلی فیکه یعنی فکر میکنم حالم خوبه ها فکر میکنم خوشحالم اما نبودم... . هرچی بیشتر میرفتم سراغش بیشتر ازم دور میشد
دور که میشد هیچی تازه حالم از قبلم خراب تر میشد . دیدم انگار خوشحالی به ما نیومده ولش کردم به امون خدا گفتم بزار خودش بیاد سراغم . دیدی یه سریا رو زیادی تحویل میگیری خودشونو برات میگیرن ؟ منم دیگه محلش نذاشتم . دیدم جاهایی که اصلا حواسم نیست میاد سراغم خودشو تو دلم جا میکنه بعدم میره دنبال کارش ... . دیگه منتظرش نموندم فهمیدم خودش میدونه کی بیاد اصلا فهمیدم خوشحالی با اون که من فکر میکردم فرق داره . من زمانی خوشحالم که قلبم آروم باشه :)
خوشحالی یک وقتایی بهم سر میزد حالمو خوب میکرد بعدم میرفت اما غمم همیشه کنارم بود هیچوقت ازم جدا نمیشد گوشه قلبم خونه کرده بود من به خاطر این همش دنبال شادی و خوشحالی بودم که از این غمم رها بشم . نمیدونستم این غم رفتنی نیست اصلا نمیدونستم که این غم چقدر میتونه خوب باشه حتی این غم یک وقتایی بیشتر از خوشحالی قلبمو آروم میکرد آرومه آروم انگار رامم میکرد . خلاصه که دیگه ازش فرار نکردم گذاشتم همون گوشه دلم بمونه باهاش دوست شدم یه جورایی .
به قول سهراب : دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
کاش شادی را درنیندازیم با غم. شادی ، عدم غم نیست ؛ شادی "کنار آمدن با غم است.
پ.ن1
کلا یه پارادوکس عجیبی همیشه باهامه =)
پ.ن2
شما از غم و شادی هاتون برام بگید...