محرک های صوتی , کلماتی که در هوا رها شده را به گوشم می رسانند .
کلمات به گوشم برخورد میکند , مغزم متوجه کلمات می شود .
موهای بدنم سیخ میشوند , تمام سلول های بدنم منقبض میشوند و قلبم... بوممم میترکد و هزار تکه می شود .
انگار چیزی از نوک انگشتان پاهایم آرام آرام بالا می آید و همچون نهنگی که در یک لیوان آب گیر کرده در گلویم می ایستد .
تمامی این اتفاق ها در یک ثانیه اتفاق می افتد و بدنم همچون دلقکی بر روی صحنه قهقه میزند...
خودم را به گوشه ای میکشانم تا دیگر کسی آن چهره مسخره را با آن خنده های مصنوعی نبیند
نهنگ به گلویم فشار می آورد و من مدام آب دهانم را قورت میدهم تا پایین برود
او اما بزرگتر از این حرفاست...
از کلنجار رفتن با نهنگ دست بر میدارم و اجازه میدهم اشک هایم سرازیر شوند
یک قطره , دو قطره , سه قطره... کافی است ! حالا به جنگ آن قطره های کوچک مرواریدی می روم ...
محوشان میکنم نباید اثری از آن ها بماند . و در حالی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق بیرون می آیم
و ادامه میدهم....