یک مهندس معمولی
یک مهندس معمولی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سال، سال، این چند سال

رفتن بالای ابرها
رفتن بالای ابرها

فکر میکنم تمام مردان ایرانی که سن عاشقیشان دهه هفتاد بود، با صدای هایده عشق را تجربه کرده اند یعنی در یست تا بیست و شش هفت سالگی -آن سن طلایی دیگر نیامدنی-  اول عاشق هایده بوده اند و بعد یار جانی... داوود هم از همین آدمهای عادی بود که یا خیلی درس میخوانند یا اصلن چیزی حالیشان نمیشود یکی از همین همکلاسهای دانشکده یکی که تا میتوانست معادلات دیفرانسیل حل میکرد و هر چیزی را میتوانست با معادلات دیفرانسیل حل کند یا در معادلات دیفرانسیل خودش و آن چیز را حل کند او هم عاشق صدای هایده بود و او بود که گفته بود تو خوابگاه پسروونه از همه بیشتر نوار هایده میگذارن... هنوز دوران نوار کاست بود و ممنوعیت هر چیز خوشایندی، گرچه که الان هم دوران یو اس بی است و باز ممنوعیت هر چیز خوشایندی یعنی این تکنولوژی لعنتی این سیاست بی پدر این کوفت این زهر مار هر چقدر هم بخواهد تغییر کند، به پیش برود پس بیاید بالا بشود زمین بخورد باز هم در این مملکت ممنوعیت هر چیز خوشایند از جایش تکان نمیخورد فقط آدمها هستند که بعد از شکستن ممنوعیت چیزهای خوشایند سراغ هر زهرمار مبتذلی میروند و با صدای هر عوضی عاشق میشوند... برای داوود سه چیز مهم وجود داشت معادلات دیفرانسیل صدای هایده و بعدش یا حتی قبلش من... خودش میگفت، شاید دروغ بود شاید هم اینقدر معادلات دیفرانسیل و کوانتوم مکانیک و فیزیک هسته ای چاق شدند که جای مرا گرفتند. داوود بعضی جمعه ها درس میداد در همان خوابگاه به همکلاسهایمان گاهی هم به سال پایینیها یا حتی سال بالاییها یک چیزی از مکانیک –از نوع تحلیلی و کوانتومی و...- میفهمید که میتوانست به همه درس بدهد و اما آنقدر باهوش نبود که پول بگیرد یک جوری پول را بیخیال شده بود انگار، مثلن پول قرض میکرد ولی هیچوقت فکر نمیکرد که باید پسش بدهد میرفت عوض تدریس چیپس و پنیر میگرفت به حساب شاگردش بعد با هم میخوردند و آن موقع که من هنوز خیلی نمیفهمیدم کافی شاپ رفتن یعنی چه! قرض میکرد میرفتیم کافی شاپ با من هم چیپس و پنیر میخورد و میگفت عجب چیزیست این چیپس و پنیر یکبار امین برایم خرید ناهار خوردیم... سر کلاس هسته ای دکتر رهبر چرت میزد با دکتر علی محمدی و دکتر مشفق خیلی جوان، حال میکرد واقعن از درس دادن کوانتوم مکانیک دکتر ر که رییس دانشکده فیزیک هم بود و الان اسمش را فراموش کرده ام حالش به هم میخورد فکر میکنم دکتر روحانی نژاد بود یا یک چیزی در این مایه ها با هم رفتیم عضو انجمن اسلامی شدیم با هم مینشستیم و در جلسه های انجمن بحث میکردیم یکبار هم کلاسهایی میگذاشت برای دانشجوهای از همه جا بیخبر فیزیک و جامعه شناسی توضیح میداد از مدیریت به فیزیک  دانشگاه تهران تغییر رشته داده بود از رئیس دانا کتابی گرفته بود که خود استاد اولش را با نام او امضا کرده بود به عنوان بهترین و ارزشمندترین چیزی که داشت نشانم داد و وقتی دید هدیه ای ندارد همان را هدیه داد... یک همیشه بدهکار بسیار باهوش بود. زمانی فیزیک هسته ای را به عنوان گرایش تمام مدت تحصیلش انتخاب کرد که هنوز علوم هسته ای اینقدر مبتذل و دستکاری نشده بود هنوز با ابهت ترین و سخت ترین گرایش بود حتی علی محمدی هنوز هسته ای نشده بود و اعتبار و حرمت حالت جامدش را حفظ کرده بود. داوود را به یاد می آورم در دارآباد در آن جمعه های خوب خوابگاه نماندن و با اولین حس عاشقانه راهی کوه و دشت شدن بعد از او همیشه ادای رفتن را درآوردم تا دوباره آن حس ناب اولین بار مصرف را تجربه کنم اما نشد... حالا که سفر میروم با علی و بقیه سوار آفرود میشویم و میخواهیم که از کوه بالا برویم و بر شانه ابرها سوار شویم حالا که حداقل نوزده سالی از اولین لرزش قلبم گذشته با شنیدن اولین هجاهایی که مرحومه سر میدهد -سال سال این چند سال- بیدرنگ یاد داوود می افتم و هن و هن سربالایی و آن استراحت و لمیدن روی سنگها زیر آفتاب و آن دزدیدن سرمان از ترس اینکه همکلاسهایی که به کوه آمده اند ما را با هم ببینند....




پینوشت: راستی من هرگز نفهمیدم با آنهمه احتیاط ما چطور دوستانم از این علاقه و رابطه مان با خبر شدند و چرا نفیسه آنطور مسخره ام کرد....

دانشگاه تهراندارآبادخاطرهکوهدانشجویی
من یک نفر معمولی هستم که همه چیزش متوسط و هیچ با این معمولی بودن سر جنگ ندارد....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید