ما احساس غربت را گاهی در جای غریب حس میکنیم و گاهی در جای آشنا.
خانهای را تصور کن که سالهایی را در آن زیسته بودی و خاطره و دستاورد و خوشی و ناخوشیهایی در آن دیدهای، حالا بعد از مدتها برمیگردی و ناخودآگاه دنبال همان حال و هوای همیشگیاش هستی.
اما با طعم گس این حقیقت که «تو دیگر به اینجا مسلط و متعلق نیستی» رو به رو میشوی.
با این مواجه میشوی که خودت تنها عضوی کوچک و گذرا هستی؛ نه تو که این تغییر است که حاکم اصلی ماجرا هاست!
اما حتی اگر بروی و همه چیز همان آشنای قدیم باشد چه؟ این حالت هم یعنی زمان زیادی برای بهتر شدن گذشته است اما همه چیز همان است که بوده.
اینکه ردی از زندگی و شوق دیده نمیشود و اینکه گذر زمان به مردگی بوده است، هم میتواند ناراحت کننده و هم آرامش بخش باشد!
همانگونه که تنهایی و غربت باید باشد