من فکر میکنم ما مسافریم!
یعنی اینکه اساساً برای رفتن آفریده شدهایم، و این برخلاف ذاتمان هست که سخت ساکن خانه هایمان شدهایم.
بله شوربختانه ما انسانها زمان و تمرکزی را که باید برای اولویت ها و کارهای اصلی خود بگذاریم، صرف نگهداری و انباشت وسایل میکنیم؛ و درصد زیادی از سیالی و آزادگی خود را با زندگی در خانههای زیبای خود از دست میدهیم.
میگویید حالا مگر کار اصلی بشر چه هست؟ خب چه میدانم! من هم همیشه این را از خود میپرسم.
به هر ترتیب این را مطمئن هستم که کار اصلیِ بشر این جلافت ها نباید باشد و در کنار زدن راحتی هاست که پاسخ های بهتری پیدا میشود!
گمان دارم که آشیانه نباید چیزی فراتر از یک شکمِ غیر گرسنه و دو متر زمین برای آسودن باشد.
و اما دریغا که «راحتی» به تن ما انسان ها سخت میچسبد!
راه صحیح زندگی آن است که درون آن فریزری برای نگهداری سبزی قورمه و باقالیِ بهار نباشد.
و گنجه ای برای نگهداریِ کرم پودر فیلان و محصولاتِ لافارِر در اختیارمان قرار نگیرد.
و تعداد لباس هایی که ماشین رختشوییِ هشت کیلویی را با آن ها بتوان روشن کرد، نباشد.
نمیدانم اسمش میشود زندگی دانشجویی یا درویشی، طلبگی یا...
اما برای من آن دو سال، زندگیِ پس از ورشکستگی نام داشت و بهرههای زیادی از آن شکلِ زندگی به دست آوردم.
بی خانه که باشی اولویت هایت متفاوت میشود.
اوقاتت برای افکاری مثلِ «امروز لباس چه بپوشم؟»، «شب فیلم چه ببینم؟»، «آخ توی یخچالی ها چیزی خراب نشود!» و ... صرف نمیشود.
و در این خلوتی به ارزش های زندگی ات و چرای بودن خودت بیشتر توجه میکنی.
ولیکن هنوز مبهوت مانده ام که چرا هنگامی که دوباره دستم به اتاق شخصی و پیراهن خانگیِ راحتیِ مخملیِ خال خالی رسید، بی درنگ به آغوشِ خانه (این افقِ محدودِ به سقف) بازگشتم.
چه میدانم، شاید چون راحتی به تن ما انسان ها سخت میچسبد!