نوزده مهر سال هزار و چهارصد است.
کشور هنوز در حال انجام واکسیناسیون است و اخبار میگوید ۳۳ درصد واکسیناسیون کامل دریافت شده است.
بعد از نوشیدن چند لیوان چای، رو به روی آشپزخانه، دور میز، توی حال پذیرایی نشستهایم.
مادر رو به رویم نشسته و پیراهن سبزی بر تن دارد، دست چپش موبایلش را نگاه داشته، عینک بر بینی اش تکیه کرده و سرش مایل به پایین است.
ابروهایش اندکی در هم هستند و زیر ابروهای مشکی اش چشمانش از چند قطره اشکی که ریخته اند هنوز سرخ هستد.
هر از چندی آهی میکشد و میگوید: عجب وضعی شده است! عجب دردی گرفتار شده ایم با این مریضی!
و سرش را باز پایین تر میاندازد و درون گوشی اش ادامه مطلب را تورق میکند.
روی میز وسایل پذیرایی در هم قرار دارند، شامل یک ذرت نصف شده و کامل خورده شده، برگه های زردآلو، نارنجی و کمی آب و خاک دار توی کاسه قرار دارند و پوستهی پیخ بادام های باغ همسایه درون یک پیش دستی پاشیده شدهاند.
پسر همسایه میگفت پیخ یعنی نازک.
جلوی هر کسی یک لیوان که ته چایی را یادگاری نگه داشته وجود دارد.
دوستم کنارم نشسته، رو به مادرم هست و همانطور که اندوهی درون چشمان مشکی و درشت اش هست به صحبت ادامه میدهد:
بابا گفت نوید را دوازده و ربع خاک کردهاند و به تهران آمدهاند.