نور صبح پشت پلکم و نسیم صبح روی پوست دست راستم بود.
بدنم و بیشتر صورتم را با پتوی خانه مادربزرگ پوشانده ام.
میهمانی هستم که درون حجمی از پارچه های گل گلی احاطه شده. گرمای روی تشک که برای ایجادش ساعت ها تلاش کرده بودم به جانم نشسته بود که انگشت هایی کوچک و نرم صورتم را نوازش کردند.
با کمی زور چشمانم را نیمه باز کردم. موجود کوچکی روی دو پا رو به رویم نشسته، لباس راحتی خانگی به تن دارد و لا به لای موهایش تره ای موی سفید که بر اثر ارث پوستی دارد روی پیشانی اش ریخته، صورتش را با لبخند بزرگی پر کرده و چشمان درشتش براق و ذوق زده مرا تماشا میکنند.
از طبقه بالا که خانهیشان است با نشاط آمده و میگوید: صبح شده! بیدار شو زهرا! سلام میکنم و بهش لبخند میزنم. به خود میگویم نگاهش کن! دلایل برای بیدار شدن کاملا کافی است.
تکانی میخورم، سرمای نقطه جدیدی از تشک زیر کمرم مرا غافلگیر میکند و کش و قوس دادن را پایان میدهم.
پسرخاله ام محمد را خیلی دوست دارم.
کاش هر روز صبح این پسر چهار ساله مرا بیدار کند!
توی اتاق سوم هستیم. اتاقی که وقتی پنجره بزرگ و کرکره ای اش را باز کنی از کنار دیوار اتاق وسطی که کنار آن نیز اتاق کوچکترین دایی هست میگذری و به حیاط میرسی.
صدای لخ لخ کشیده شدن کف دمپایی گویای این است که کسی توی حیاط است. و ترخ ترخ آب شلنگ روی خاک باغچه خبر از سیراب شدن درخت انگور و گل های رز پدربزرگ میدهد.
اما نه نمیتوانم بلند شوم! کمی پتو را بلند میکنم لبخند پلیدی میزنم و میگویم: تو هم بیا بخواب.
محمد به زیر پتو میخزد، اما نصفش بیرون مانده. دستم را دور شانه اش میپیچم.
باز میگوید: بیدار شو!
سقف اتاق به چشمم بلند است و بالای دیوار سمت چپ ردیفی باریک از پنجره قرار دارد که همیشه بسته اند و به آشپزخانه راه دارند. مانند همیشه صدای تند و تند کار کردن مادربزرگ میآید.
کودک چهار ساله از پتو بیرون آمده. آرام و لطیف دارد چیزهای را به دختر خاله اش میگوید.
میشنوم اما نمیفهمم. چرا که چشم هایم باز گرم شده.
بار دیگر که بیدار میشوم از تغییر صداهای اطراف متوجه گذشت زمان میشوم.
سریع نشستم و اطراف را نگاه کردم.
محمد به دیوار تکیه داده و هنوز منتظر بیدار شدنم نشسته است!
شرمنده میشوم اما محمد خوشبختانه نه ناراحت است و نه کم انرژی تر.
این پسر عجیب تو دل بروی دختر خاله اش است. ♥️