درد و رنج مثل دوتا دوقلوی ناهمسان هستن. از بیرون شاید شبیه باشن، هردوشون باعث میشن اشک از چشممون بیاد، نفسمون سنگین بشه، یا حس کنیم زمین زیر پامون خالی شده.
اما وقتی دقیقتر نگاه میکنی، میبینی یکیشون ذاتاً «فیزیکی و واقعی»ه (درد)، و اون یکی «ذهنی و ساختنی»ه (رنج).
هممون درد رو تجربه کردیم: دندوندرد، شکستگی پا، حتی دلدرد بعد یه پیتزای بیکیفیت. درد، واقعی و فیزیکیه. یه سیگناله که بدن میفرسته: «هی! یه مشکلی هست.»
اما رنج… یه چیز دیگهست. رنج همون داستانیه که توی ذهنمون برای اون درد میسازیم. رنج وقتی شروع میشه که به درد میچسبیم، بارها و بارها مرورش میکنیم، خودمونو باهاش تعریف میکنیم.
🔹 درد ناگزیره.
🔹 رنج انتخابیه.

من هر روز صبح ساعت ۶ از خونه راه میفتم. ۳ ساعت توی مترو، شلوغی، بوی عرق، صداهای بلند.
درد این مسیر مشخصه: خستگی، فشار جمعیت، سرگیجه.
اما چیزی که بیشتر از همه منو میکُشه، رنجیه که خودم اضافه میکنم:
«چرا باید من اینهمه راهو بیام؟»
«اگه تهران زندگی میکردم، زندگیم اینقدر سخت نبود.»
«هیچوقت شرایط من مثل بقیه درست نمیشه…»
واقعیت؟ مسیر طولانی درد بود.
اما اون فیلمنامهای که توی ذهنم نوشتم – اینکه من همیشه محکوم به سختیام – همون رنج بود.
نوروساینس (علوم اعصاب):
تحقیقات نشون میده که درد توی بخش «سیستم عصبی حسی» پردازش میشه (مثلاً سیگنال از عصب به مغز).
اما رنج بیشتر به «سیستم لیمبیک» و «قشر پیشپیشانی (Prefrontal Cortex)» مربوطه؛ یعنی همون جایی که تفسیر و داستانسازی اتفاق میفته.
روانشناسی مثبتگرا:
ویکتور فرانکل (روانپزشک بازماندهی اردوگاه مرگ نازیها) توی کتاب انسان در جستجوی معنا میگه: «درد اجتنابناپذیره، اما رنج وقتی شروع میشه که معنا یا داستانی منفی به اون درد بدیم.»
بودیزم (ذهنآگاهی):
بودا میگه درد مثل تیر اولیست که به ما اصابت میکنه. اما رنج تیر دومیه که خودمون به خودمون میزنیم، با فکر و واکنش اضافه.
فکر کن دو نفر همزمان اخراج میشن.
نفر اول: چند روز ناراحته (درد طبیعی)، اما بعدش میگه «شاید این یه فرصت باشه برای مسیر جدید.»
نفر دوم: ماهها توی ذهنش میچرخه «من بدبختم، دیگه هیچی درست نمیشه، چرا این اتفاق برای من افتاد؟.»
درد هردوشون یکیه. اما شدت رنج، زمین تا آسمون فرق داره.
چون باعث میشه مسئولیت رنجهامونو بپذیریم.
چون میفهمیم کنترل درد همیشه دست ما نیست، اما کنترل رنج چرا.
چون میتونیم با تغییر زاویه دید، شدت رنج رو کم کنیم.
یه روز تصمیم گرفتم مسیر مترو رو فقط «درد» ببینم، نه «رنج».
بهجای غر زدن، یه پلیلیست پادکست و کتاب صوتی ساختم. به خودم گفتم: این مسیر یه دانشگاهه. توش زبان میخونم، طراحی یاد میگیرم، یا حتی فقط به آدمها نگاه میکنم و قصه میسازم.
نتیجه؟ درد هنوز هست: خستگی، ازدحام.
ولی رنجم کمتر شد. چون داستان ذهنیمو عوض کردم.
نمیگم آسونه. گاهی رنج چنان طبیعی و واقعی به نظر میاد که فکر میکنیم همون درده.
اما دفعه بعدی که با یه موقعیت سخت روبهرو شدی، از خودت بپرس:
این درد واقعی بود، یا من دارم بهش رنج اضافه میکنم؟
نصف شبی رفتم دنبال پیدا کردن جواب سوالم گفتم با شماهم به اشتراک بذارمش.