
ما نسلی هستیم که زیاد دوید
اما خط پایان،
همیشه چند قدم جلوتر
بود.
صبحها
با رؤیا بیدار نشدیم؛
با حساب.
حسابِ کرایه،
حسابِ نان،
حسابِ شرمندگی.
گرانی فقط عدد نبود.
گرانی یعنی
عشقهایی که جرئتِ خواستگاری پیدا نکردند،
دستهایی که حلقه نداشتند،
و آیندههایی که
پشت ویترین طلافروشی
جا ماندند.
ما یاد گرفتیم دوست بداریم
اما نه آنقدر
که بتوانیم بسازیم.
یاد گرفتیم کار کنیم
اما نه آنقدر
که زندگی کنیم.
دلار بالا رفت
و ما کوتاهتر شدیم.
طلا سنگین شد
و دلها
از امید سبک.
بنزین گران شد
و فاصلهٔ خانه
تا آرزو
دورتر.
بیکاری فقط نداشتن شغل نبود؛
احساسِ بیمصرف بودن بود
در جوانیای
که پیش از وقت
پیرمان کرد.
قبل از آنکه
حتی فرصتِ اشتباهکردن
داشته باشیم.
ما فقط فقیر نشدیم؛
ما آرامآرام
عادت کردیم.
عادت کردیم
به نرسیدن،
به نداشتن،
به دیدنِ فاجعه
و عبور کردن.
جنگلهای هیرکانی آتش گرفتند
و ما خبر را
ورق زدیم گذشتیم.
دود بالا رفت
و وجدانمان
پایین ماند.
دریاچهٔ ارومیه
سالبهسال کوچکتر شد
اما ما
بزرگتر نشدیم.
ایستادیم، نگاه کردیم،
گفتیم «حیف»
و برگشتیم
به زندگیهای نصفهنیمهمان.
یوز ایرانی
آرامآرام
از حافظهٔ ما حذف شد
قبل از آنکه
از طبیعت حذف شود.
تالابها
اسم ماندند
بیبدن،
بیآب،
بیجان.
تماشاگرِ مرگِ طبیعت بودیم
با بلیتِ بیتفاوتی.
پولی که میتوانست
زخمِ سیستان و بلوچستان را
مرهم باشد
از مرزها گذشت
و خرجِ جاهایی شد
که نه ما را میشناسند
نه دوستمان دارند.
سهم ما
تحقیر بود
و سهم آنها
بودجه.
و این فقط
تقصیرِ «آنها» نبود.
اینجا
باید صادق بود.
بهخاطر بیغیرتیِ من،
بیغیرتیِ ما.
بهخاطر سکوت
وقتی ظلم
عادی شد.
بهخاطر چشمپوشی
وقتی دیدن
سخت بود.
ما خسته بودیم،
ترسیده بودیم،
گرفتارِ نان بودیم—
اما اینها
همهٔ حقیقت نیست.
حقیقت این است که
یک کشور را
میشود
نه با حمله،
بلکه با عادت به بیتفاوتی
ویران کرد.
ما مردمی هستیم
که دولت
پشتمان نیست
و خودمان هم
دیگر
زورِ ایستادن نداریم.
شکستهایم؛
نه با فریاد،
با سکوت.
زندگی نمیکنیم؛
فقط
زندهایم.
روزها را رد میکنیم
مثل چکهایی که پاس نمیشوند،
مثل وعدههایی که
تاریخ انقضا ندارند
اما
عملی هم نمیشوند.
با اینهمه
هنوز
نفس میکشیم.
نه از سرِ امیدِ زیاد،
از سرِ لجبازی
با ناامیدی.
مامِ وطن،
ببخش.
ببخش که
جسمت را زخمی کردیم؛
جنگلهایت را سوزاندیم،
آبت را خشکاندیم،
هوایت را فروختیم
و بعد
دست روی دست گذاشتیم.
ببخش که
وقتی باید
فرزندت میبودیم
فقط
ساکنت بودیم.
با اینهمه
تو هنوز
ما را در آغوش داری.
هنوز
نان میدهی،
هوا میدهی،
پناه میدهی.
هنوز
از ما
ناامید نشدهای.
و شاید
همین
سنگینترین
بخشِ ماجراست.
«اگر هنوز میشود ایستاد،
برای همین است که
مامِ وطن
با همهٔ زخمهایش
ما را زمین نگذاشته است.»
و شاید هنوز،
تا وقتی درد را میبینیم و از کنارش عبور نمیکنیم،
همهچیز تمام نشده باشد.