یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
دو هفته از جشنواره کتاب گذشته بود و رز هنوز هم داشت به حرفهای پیرزن فکر می کرد و آیا اون کی بود و چرا گارسونی که چای را آورده بود با صدای بلند گفت که چرابیشتر چایی رو نخوردی و رز مجبور شد بگه می خورم خیالت راحت و دوباره رز برای دو الی سه تا جشنواره ی دیگه از طرف همون آشناشون دعوت شد که دیگه نپذیرفت و نرفت تا اینکه یک روز خواهرش ازش خواست تو جشن تولد یکی از دوستانش باهاش بره چون راه دور بود و می ترسید تنها بره و رز و خواهرش از همه جا بیخبر به راه افتادن و رفتند به جایی که تولد برگذار میشد توی اون جنگل تاریک و دور افتاده اطراف شهر خونه باغ های زیادی بودند توی کوچه های اون خونه باغ ها پر ازسگ بود و درب همه خونه ها سیاه رنگ بودند و هیچ کدوم از اون خونه ها پلاک نداشتند هم هوا سرد و هم تاریک شده بود و رزهم لباس فصل سرما رو نپوشیده بود بلاخره خونه ای که جشن تولد اونجا بود را پیدا کردند دم درب ورودی مرد جوان و قد بلندی با روی باز ایستاده بود خواهر رز پرسید اینجا مراسم تولد هست مرد کنار رفت ودرب را باز کرد و گفت بله تشریف ببرید داخل رز که حس عجیب و توام با ترس شدید داشت و دوست داشت هرچه زودتر از اونجا بره بیرون داشت گریه اش می گرفت چیزی به روی خودش نیاورد و وارد خونه که شد مادر دختری که تولدش بود همراه چندتا زن اومدند دم درب و تعارف کردند که بیایید داخل رز بهشون تبریک گفت ولی اونها هاج و واج به رز نگاه کردند و جواب رز را ندادند رز دوباره تبریک گفت ولی اون زنها فقط بهش خیره شدند رز تو دلش گفت پناه بر خدا چرا اینها جواب تبریک گویی را نمی گن و یگی از اون زنها با خشم به رز خیره شد بماند حالا چقدر رز ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد و رفت به جایگاهی که ازش خواستند نشست روبروی اون جایگاه اون مرد قد بلند اومد نشست و اون زنی که با خشم به رز نگاه می کردو در طول مراسم این مرد کلا نگاهش به رز بود رز حتی زمانی که به سمت درب و حیاط نگاه می کرد مرد از جایش بلند می شد و می رفت به اون سمت و اونجا هارو برانداز می کرد حتما پیش خودش فکر می کرده رز داره به کسی نگاه می کنه بعد دوباره بر می گشت روبروی رز درحالی که به رز زل می زد اون زنه که با خشم به رز نگاه کرده بود و پیراهن بلند و پوشیده ای تنش بود خودشو توی بقل مرد می خواباند و سرشو روی پاهای مرد میذاشت و مدام به سرو تن اون مرد دست می کشید و بهش می چسبید اما اون مرد همش خیره به رز بود مراسم شروع شده بود و تعدادی دختر نیمه برهنه درحال رقص توی مراسم بودند که چندین مرد به مراسم اضافه شدند به طوری تعداد مردها به تعداد دوبرابر زنهای داخل مراسم رسید رز که با خودش می گفت خدایا چه گیری کردم چه گرفتاری شدم این چه مراسم تولدی هست تا بحال اینجور مراسمی ندیده بود بعد رز دید که بینیش یخ زده هر کار می کرد بینیشو گرم کنه نمی تونست انگار یک قالب یخ توی صورتش بود و رز شروع کرد به لرزیدن و سرفه کردن یکی از زنهای اونجا که به رز نگاه می کرد گفت بیمار شده و برگشت با اون مرد قد بلند و حرف زد و زنها رو برد بیرون توی حیاط و بعد از دقایقی دوباره برگشتند یکی از مردها آمده بود روی سر رز ایستاده بود و به مرد قد بلند روبروی رز زل زده بود و انگار منتظر چیزی بود بعد که اون زنها به داخل برگشتند مرد قد بلند نگاهش به رز عوض شد و اون مردی هم بالای سر رز ایستاده بود رفت گوشه ای نشست بلاخره کمی احساس آرامش به رز دست داد بعدیکی از دوستان رز و خواهر رز داشتند از مراسم می رفتند از اونها خواستند که با هم برگردند رز که خیلی خوشحال شده بود که داره بر می گرده رفتند سمت درب که دید اون زنی که با خشم بهش خیره شده بود با دویدن از کنار رز رد شد و به رز خورد ولی عذرخواهی نکرد و بعد دم درب اون مرد قد بلند ایستاده بود از رز و خواهرش دعوت کرد در مراسم تولدی که سه الی چهار روز آینده دارند شرکت کنند اما خواهر رز نپذیرفت وگفت برای اولین بار بود که توی مراسم مختلط شرکت کرده و خبر نداشتیم که می خواد مختلط بشه گفته بودند فوقش دوست پسر دختری که تولدش هست قراره بیاد داخل که اون دختری که تولدش بود در طول مراسم با هیچ پسری نبود و نرقصید و کسی را به عنوان دوست کنار خودش نیاورد بلاخره رز و خواهرش شکر خدا صحیح و سالم از اون مراسم بیرون آمدند وقتی رز به اون شب فکر می کرد احساس می کرد اون مرد قد بلند عیار بوده که نقاب زده واون زنی که مدام خودشو تو سینه عیار می انداخت و سرشو رو پاهای عیار میذاشت و با خشم به رز نگاه می کرد تانگو بوده که با ماسک تغییر چهره داده بودند اما چرا چه هدفی داشتند ؟رز وقتی به اتفاقات اخیر نگاه می کنه میگه اگه حدسش درست بوده و عیار پشت این ماجراها است می ترسه و از خدا می خواد که هرچه زودتر به عدالت بین او و عیار حکم کنه دیگه این موضوع و ماجرا ادامه دار نباشه و تمام بشه عیار اگه حسی به رز داره شرعا و قانونا از رز خاستگاری کنه تا رز با اون ازدواج کنه و دیگه فکرو نقشه ی جدیدی برای رز نکشه عیار بدونه رز راضی به ازدواج با عیار هست فقط کافیه عیار بیاد به خاستگاری رز البته نه با نقشه و نقاب بلکه با خود واقعیش می دونم عیار می ترسه که با خود واقعیش با رز روبرو بشه ولی تا کی می خواد بخاطر این ترسش همه رو به بازی بگیره