فردای روز اومدن خواستگار رز مطابق هر روز پاشد رفت سر کار که دید هیچ کدوم از همکاراش باهاش حرف نمیزنند حتی جواب سلامش هم نمیدن رز که هر روز ی رفتار عجیب و بی دلیل از همکاراش میدید با خودش می گفت تا دیروز همشون می گفتن برای ما هم دعا کن همش بی دلیل براش لاو می ترکوندن و امروز بی دلیل ازش روبر می گردوند و جواب سلامش هم نمیدن که از رز خواسته شد برگه ای رو امضا بزنه تا عیدیش بهش پرداخت بشه آخه آخر سال بود و روز قبل از عید رزهم با خوشحالی برگه را امضا زد بعد معاون سرکار گر بهش گفت از مزرعه برو رز گفت چرا در جوابش گفت این برگه اخراج بود که امضا کردی و همین الان اینجا رو ترک کن علتش هم تعدیل نیرو هست رز مات و مبهوت شده بود و حرف پدرش مدام توی گوشش زمزمه میشد که تو تکیه گاه خانواده هستی و روی درآمد تو حساب می کنم رز یاد ابتکارات و خلاقیت هایی که باعث پیشرفت کار و بازدهی چندین برابری کار شده بود و تصوراتی و رویاهایی که میدید که اون مزرعه در آینده پیشرفته میشه و جایگاه مهمی بهش داده میشه و حالا رویاهاش بر باد رفته میدید و دیگه روی رفتن به خونه رو نداشت و تصمیم گرفت از روی پل راه آهن خودشو به پایین پرت کنه تا از این شرمساری راحت بشه ولی فقط کسری از ثانیه قبل از خودکشی این به ذهنش خطور کرد که خدا برای این کار هرگز اونو نمی بخشه و این که احتمال داره درست بشه منصرف شد و گفت باید تحمل کرد رز گریه کنان تا خونه برگشت و گفت اخراج شدم گفتن تعدیل نیرو علتش هست فردای اون روز عید بود ولی رز تا صبح روز بعد توی رخت خوابش به قدری گریه کرده بود که بالشت زیر سرش کاملا خیس شده بود این ماجرا تا آخر تعطیلات ادامه پیدا کرد تا اینکه صابر و شراره به همراه رز به مزرعه رفتند و از جرجیس خواهش کردن رز را سر کارش برگردونه جرجیس به رز گفت به شرط اینکه هیچوقت لبخند نزنه و کسی لبخندش نبینه اجازه کار کردن تو مزرعه رو بهش میده و البته کسی نباید از این موضوع گفت و گو با خبر بشه رز هم قبول کردو برگشت سرکارش