روزها می گذشت و رابطه ی شعله با رز به سردی می گذاشت هرچه رز بیشتر محبت می کرد اما با ترش رویی و بد رفتاری شعله روبرو میشد شعله مدام از رز انتقاد میکرد فرقی هم نداشت پیش آشنا باشه یا غریبه و با دروغ و اشکال گوناگون آبروی رز را می بردو این کاررا جلوی رو و پشت سر رز انجام میداد توی مزرعه تانگو دختر عموی عیار که متوجه عشق عیار به رز شده بود یک روز پیش رز اومد و با نوچه هاش بلند بلند شروع به گفتن از عشق عیار به رز شد و گفت که عیار عینک دودی میزنه که اشکهایی که برای رز می ریزه رو کسی نبینه و کارش شده گریه ورز دلش از سنگه که اهمیتی به اشک های عیار نمیده رز هم با خودش گفت گرچه علاقه ای به عیار ندارم وتوی رویاهام جایی براش به عنوان شریک زندگی نمی تونم قاعل باشم ولی بخاطر خدا رحم می کنم و قبول می کنم که به عیار روی خوش نشون بدم تا جرات کنه به خواستگاریم بیادرز عهدشو با جرجیس زیر پا گذاشت و بخاطر خدا تصمیم گرفت به عیار لبخند بزنه و عشق عیار نسبت به خودش را توی قلبش بپذیره و دلش را برا زندگی با کسی که هیچ آینده ای باهاش متصور نبود رام کنه چون فقط اعتمادش به خدا بود و میدونست حالا که برای رضای خدا داره از خود گذشتگی می کنه خدا ازش راضی هست و این براش کافی بود