رز دلشکسته ی عاشق حالا بیشتر از هر چیز توی خودش فرو میرفت دیگه نمیتونست به کسی اعتماد کنه مردم و جامعه و به هر کس که رو می انداخت و روبرو میشد بی دلیل مثل زامبی به حق و شرافتش و اموالش و هرچه که داشت حمله ور میشدن و از اذیت کردن رز لذت میبردن رز واقعا علت این کارها را نمیدونست ولی هرشب قبل از خواب برای سلامتی تمام مردم شهر و و خونواده اش و اینکه خدا اونها رو ببخشه دعا می کرد رز بیچاره فکر میکرد همه ی آدمیزاد ها همین جوری هستند و نه تنها با اون بلکه در حق همدیگر هم همین رفتارها رو دارند رز تک و تنها توی خونه یاد عیار می افتاد و احساس میکرد نفس کشیدن زیر سقفی که عیار نفسش توش نباشه امکان پذیر نیست اما از درد دلش و غمش نمی تونست با کسی حرف بزنه 20 سال گذشت و رز حالا یک حکیم فیلسوف شده بود در تمام این سالها رز به عبادت خدا پرداخت و تحقیق علیه بیماریها و یافتن راهی برای درمان بیماری های لا علاج پرداخت مثل یک راهبه که از دنیا کناره می گیره و زندگیشو وقف مردم می کنه درحالی که راهبه نبود رزحالا با زبون حیوانات حتی باد حرف میزد و جالب بدونید که اونها ازش فرمان می بردن مثلا اگه به یک گربه می گفت علف بخور اون گربه علف می خورد یا اگه به باد می گفت بر چه منطقه ای بوز باد همون کارو می کرد اما رز باخودش گفت اگه تو این 20 سال خدا زمین و هر آنچه درونش هست را رام من کرده و تحت فرمان من قرار داده پس اگه می خواست بین من و عیار جدایی نمی انداخت همانا عشق من به عیار فقط برای رضای خدا شکل گرفته بود پس من هم برای رضای خدا از خدا میخوام به ازای پایان چشم انتظاری اهل بیت برای ظهور موعودشون چشم انتظاری من برای عیار و پایان نده و به ازای اینکه تا هزار سال دیگه کسی درد غم عشقی رو که من کشیدم به کس دیگه ای نشون نده از ته قلب از خواستن عیار گذشتم هر چند که دل فریاد براره و اسم عیار را صدا بزنه من اونو خاموش می کنم و دلم را ساکت می کنم گرچه این خواست خداهم هست همونطور که توی این 20 سال بوده