جواب به این سوال تنها در صورت بکار بردن نظام قیاسی ممکن است. ما در فودکورد مجموعه خریدی نشسته بودیم در بلاد کفر بچه ای دو یا سه ساله خودش را برای خرید یک اسباب به زمین کوفت، بر خلاف تصور ذهنی من از روش تربیتی دو پیشفرض در نظر داشتم. اول آنکه لابد الان مادرش میاید چهارتا داد میز بازوی بچه را میگیرد کشان کشان بچه را می کشاند و بچه برای اینکه به همه مجموعه خرید ثابت کند که چقدر بدبخت است خودش را بیشتر روی زمین میکشاند و عمیق تر جیغ میکشد. پیشفرض دوم که در نسل جدید والدگری جامعه ایرانی که اتفاقا خیلی هم میخواهد بگوید ما عقده هایمان را از کودکی پرمصبیت خودمان حمل نکرده ایم و بچه ام پرسنسی است، باب است سیستم باج بده ولی خفه کن است که بچه را از روی استیصال میبرد به آن فروشگاه و میخرد آنچیزی را که او دوست دارد و بچه یاد میگیرد ادا و اطوارش خریدار دارد و این مکانیزم رشدش توسعه میابد و مادر و پدر خرسند میگوید هیچی تو دل بچه ام نباید بمونه و هرچه خواست مهیا شود که میشود و جامعه ما به سمت نارسیسیم و خودشیفتگی محض پیش میرود که عواقبی هم دارد. پرنسس بابا وقتی هیجده ساله بشود تمام آن حباب خوشبختی که مادر و پدرش برایش ساخته بودند که او فرمانروایش بود و همه گوش به زنگ خواسته های او، با سیلی واقعیت میترکد و بچه لگدی سخت در اجتماعی میخورد که دیگر نه تنها او خدایش نیست بلکه تره هم برایش خورد نمیکنند که هیچ باید برود جهت جلب رضایت سایرین کار کند و اگر نکند که پولی در کار نیست.
ولی خب بعضی والدین به شدت و هدت بالاتری وفادار به نگهبانی از حباب بچه اند و میگویند ناناز بابا کار نکنی ها من خودم خرجت رو میدم و این میشود که بچه اندازه خر موسی سن دار که بشود، تجربه دار نمیشود. این گونه کودکان بیست و پنج را که با اقتدار و درس و نعمت در حباب امنشان طی میکندد یکهو میخواهند مستقل شوند و تصمیم میگیرند که اینجا دیگر جای موندن نیست و باید بروند. که این تصمیم اکثرا نه فقط برای گریز از فشار ها و تنگناهایی است که جامعه تحمیل میکند بلکه در وهله اول گریز از حباب خانواده ای است که حالا به کنترلگری خود خو گرفته است در ازای دادن باج هایی جذاب که نمیگذارد قدم از قدم بردارد! این تصمیم از جانب مادران و پدران که اغلب عدم موفقیت خود را به نرفتن خود به خارج از کشور ربط میدهند و فکر میکنند همین که ادم این مرز را پشت سر بگذارد موفق میشود و این موفقیت نسبتی با تلاش و تعهد و... ندارد بسیار تشویق میشود. در عین اینکه معمولا یکی از والد ها از نظر عاطفی نابود میشود چرا که او کاری جز در حباب حفظ کردن بچه نداشته است و حالا که لاکپشت از آکواریومش برود او به چه کاری مشغول شود (بحران میانسالی و از دست دادن معنا)! و این حبابی که ساخته بودند که بچه ساعت ده شب نمیتوانست از ان دور بماند و خونه ایکس بماند را تنها در صورتی میترکانند که متوجه شوند که بچه میخواهد برود خارج. چون خارج حباب دیگریست او میتواند درس خواندش را که اجتنابی است از ورود به دنیای زمخت بزرگسالی و مسئولیت ها و رنج هایش را یه دو الی چهار سالی دیگر به تعویق بی اندازد که بچه سختی نکشد آنطورها هم. این میشود که هر چه را دارند میفروشند که بچه تشریفش را ببرد خارج و موفق شود. خارج هم که فرش قرمز انداخته است که این نخبه های مامان را در آغوش بگیرد و موفق کند.
بچه ویزایش می آید و میرود ولی خب آنجا شش ماه که پول فروش خانه پدرت را بخوری پولت تمام میشود و باید کار کنی و جایی پاره وقت قبول نمیکند و بفرمایید مک دونالد و... که به قول خودشان آدم آنجا توالت بشورد شرف دارد+(به اینکه پا روی پا بیاندازد و با دوستانشان بروند کافه و گاسیب کنند و استیک برادر مرده شان را بخورند و پولش را از پول تو جیبی ددی بپردازند) آنجا معمولا شرایط سختی پیش میاید و مردد میشود. اکثرا دیگر نمیتوانند برگردند و دوباره پرنسس شوند چون ددی الان خونه اش رو فروخته و اجاره نشین شده و ایشون روشون نمیشه بگه نه اینجا خبری از فرش قرمز برای نخبه های مامی نبود و کپسول موفقیتی در کار نیست. این شک دو مسیر را باز میکند اول اینکه شانس بیاورد شروع کند به انجام کارهایی که تا حالا نکرده است مثل کار. این بچه با سیلی واقعیت بلاخره به دنیای بزرگسالی پا میگذارد. روش دوم این است که بگوید اروپا بدرد نمیخورد و من الان باید برم آمریکا یا برعکس چون همچنان اعتقاد دارد لوکیشن کپسول موفقیت را پیدا نکرده است.
با فرض تئوری بالا برمیگردیم به مواجهه آن مادر روس به زمین زدن بچه خود:
ایشون رفت.
یه بیست قدم که از بچه دور شد بچه گریه را تمام کرد سرش را بالا آورد و دنبال مادرش گشت و دید مادرش سی قدم دور شده است این بود که سریع خودش را جمع و جور کرد و دوید دنبال مادرش و بامزه بازی هم دراورد که دوباره مقبول شود بعد دید فایده ای ندارد خیلی معقول دست به اصلاح رفتارش زد و راه رفت.
بچه دیگری که قدش شصت سانت هم نمیشد پاشد و به زحمت سینی ظرف غذایش را در سطل آشغال خالی کرد و سینی را سرپنجه وار بالای میز گذاشت. پدرش هم هیچ کمک نکرد.
بچه شماره بعدی با بچه ای دیگر سر یک میز نشسته بودند و مادر این یکی با مادر آن یکی سر میز دیگر به گیلاس هایشان را به لب میکشیدند و سر مسائل خودشان صحبت میکردند و بچه ها دور نسبت به حریم خصوصی دو مادر کارت بازی میکردند. اتفاقی که اگر ما بودیم فرزند ها همش وسط حرف ادم بزرگها میپریدند و مادر نق میزد و آخر هم دعوا میشد.
این بچه بزرگ میشود و یاد میگیرد که مادرم زمانی برای کارهای مورد علاقه خودش دارد که به من مربوط نیست و باید تنهایش بگذارم و تنهایی ام را بگذرانم. چیزی که ما نداریم. این بچه تابستان ها یاد میگیرد چطور پول دربیاورد و وسایل مورد علاقه اش را تهیه کند یا نکند و دانش مالی اش را توسعه بدهد تا برای هیجده سالگی و این جدایی آمادگی اقتصادی و مهارتی داشته باشد.
این میشود که ما در ترمینال آنها که از سرما میلرزیدیم پسری را دیدیم که شاید بیست و چهار پنج سالی سن داشت و داشت میرفت به شهری جدید و برای من تعریف میکرد که از بورد آنجا که عکس سی تا مقصد را نشان میداد بیست و پنج تایی را رفته بود و یک دم به من میگفت دونت ووری (نگران نباش)!
و این ووری بودن آنجایی شکل گرفته بود که ما تا اینترنتمان وصل شد هفتاد و پنج تا تماس بی پاسخ از والد داشتیم که ووری است که پرنسش کجاست و نکند گشنه باشد و تشنه باشد و سختش باشد و .............
حالا این که یک سفر است اگر بچه بخواهد با کسی زندگی عاطفی شکل دهد که تازه نقش والد در کوچه زندگی نمایان میشود و این شروع یک هزارتو از حمله به کوچه های فتح نشده است!