داستان سر یه گل بود که مرد. اون گل معمولی نبود. حداقلش این بود که برای -یکی- اون معمولی نبود. ولی اون -یکی- شخص مالکش نبود. بلکه شخصی بود که اون رو به مالک حال حاضرش هدیه داده بود. و فکر میکرد که برای مالک هم اون گل یک گل معمولی نیست.
ولی اشتباه میکرد.
گل مرد. اما به تدریج.
هدیه دهنده هر روز گل رو میدید و میگفت «حالش بده داره میمیره». مالک میگفت «درست میشه» از اینور میز میذاشتش اونور میز. میگفت «حالا بهتر میشه».
فرداش دوباره هدیه دهنده میگفت «این داره جون میده». اون یه بطری آب میریخت تو دهن مرده و میگفت« الان زنده میشه».
سه ماه که دیگه عملا با جنازه سر و کله میزدن هدیه دهنده گفت «حداقل ببرش دفنش کن». اون گفت «نه درست میشه بده اش به مامانت درستش میکنه».
هدیه دهنده گفت «جنازه رو بذار تو ماشین». سه هفته گذشت و نگذاشت.
یه روز گذاشت. مالک همت کرد و بردش پیش یه گل فروش. گل فروش آهسته گفت:
«متاسفم امیدی نیست. مرده.»
زنگ زد به هدیه دهنده گفت «مرده».
هدیه دهنده گفت «خب».
گفت «چیکار کنم».
گفت «بندازش تو سطل آشغال» - و قلبش مچاله شد. اون گل براش معمولی نبود. در اصل نمرده بود.
کشته شده بود.
گفت «برام یدونه دیگه بخر».
آب دهنشو قورت داد و گفت «نمیخرم».
گفت «من چیکار کنم».
گفت «نمیدونم».
قطع کرد.
نیم ساعت بعد زنگ زد. گفت «به جاش کاکتوس دادم بکارن».
منم تو دلم یاد روزی افتادم که به خنده گفتم «من برات ارکیده بودم و تو کاکتوس میخواستی».
اون روز میخندیدم.
دارم سعی میکنم کاکتوس بشم. شاید براتون یه روزی یه دوره فشرده چگونه کاکتوس باشیم گذاشتم.
اصلش فلسفه اش یکسانه باید یاد بگیرید ازتون مراقبت نشه. که البته یاد گرفتنی نیست. عادت کردنیه. فقط باید کنار شخص مناسب قرار بگیرید. و تکرار و تکرار و تکرار. اونوقته که شما به مرور گذار ارکیده به کاکتوس رو تجربه خواهید کرد.
مثل پروانه ای که دور خودش پیله ای از سیمان بسازه.