ویرگول
ورودثبت نام
Sarleoma
Sarleoma
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

برای مهاجرت تو از کی دادخواهی کنم؟

دو ماه پیش نوشتم از رفتنت. قصد رفتنت که منصرف شدی. برایم یک دوره سوگواری داشت و یک دوره بهت برگشتن به روزهایی که حس کنم کنارم می مانی. غم انگیز است. دوباره تکرار میشود. دوباره قصد میکنی و روزهایم و شبهایم اشک میشود. آن روز وقتی سر کار فایل های رفتنت را باز کردی به کافه ای رفتم. کافه ای که اسمش را نمیدانم. تنها مشتری اش من بودم. متصدی اش ولی یک خانم بود که موقع خدافظی خودش را طناز معرفی کرد. چای سفارش دادم و کتاب کاغذ پاره های زندان را در اوردم که مثلا بخوانم ولی چشم هایم دیگر سدشان برای نگهداری این حجم از اشک کافی نبود. چای سفارش دادم. بر خلاف تمام دفعات با تو بودن که لاته انتخابم بود. نه از روی اینکه میدانم نسبت قهوه به شیر و آبش چقدر است. از این رو که بزرگترین لیوان را داشت. ولی اینبار چای سفارش دادم و کتاب را باز کردم. خودنویسی که برایم خریده بودی را هم در آردم و به رسم همیشه مکتوب کردن موقعیتم در کتابی که میخوانم سر تیتر شروع فصل نوشتم: این صفحه را امروز تو برایم خواندی. شاید اولین باری بود که با صدایت برایم کتاب خواندی. و بعد تلفنت زنگ خورد و رفتی.

غم انگیز است. در آن کافه دستمال کم آوردم و هق هق کنان گریستم. نمیدانم به حال خودم، تو و یا ما؟ به حال تک تک ما را که جدا میکنند و پرت میشویم در دنیایی ناشناخته که حاضر میشویم توالت هایشان را هم بشوریم و برنگردیم؟ همه میروند و انگار این منم که مثل تکه سنگی رسوب کردم و سفت چسبیده ام اینجا.


اما بی انصافی است اگر بگویم نسبت به دفعه قبلت پیشرفت نکرده ام. کرده ام کمتر گریه میکنم. حداقل یش تو. شاید دلیلش عذاب وجدانیست که هر روز در این دوماه کشیده ام که انگار به زور نگهت داشته ام پیش خودم تا در کشیدن این بدبختی روزمره همراهم باشی و سعی کنی به زور چیز های خوبش را ببینی. ولی آن چه تو میبینی حقیقت است اینکه در توحشی گیر کرده ایم که دست و پایمان را بسته است. اینکه به هر دری میزنیم تخته میشود. این عذاب وجدان برایم طاغت فرسا بود. برخلاف دفعه قبل این مرتبه کمتر تو را عامل غم هایم میدانم. تو میروی که ابر غم ببارد.

چند چیز دیگر را هم در این نسخه ارتقا دادم. سری پیش میخواستم کلبه ای بسازم و به آن بخزم. این سری اما میخواهم جایی را آباد کنم که بنی و مریم و بچه های کلاس سفال بتونن از فضاش استفاده کنن تا هممون بتونیم ساعت های خارج از کلاس هم کار کنیم. بنی شاید اونجا بتونه برای بچه های نا بینا ورکشاپ بذاره. اونجا رو با مامان پر از گل میکنم. یه قسمتشم میذارم برای نقاشی کردن. با سیستمی که گرفتم خونه طراحی میکنم و مسابقه میدم و سایت میزنم. شاید به تارا گفتم بیاد. اینجوری میتونیم بعد از ظهرا چایی بزنیم چون تارا زمانش به ساعت آریکا تنظیمه و هیچوقت صبحا نمیتونه بیاد. از اونور برای تحقق همه اینها باید یواش یواش از کار فعلیم دورکار شم. این رو امروز فرض کردم. دیدم همچینم بد نیست. حتی اونم همراهی کرد ولی اینبار عمیقا ازش خواستم که واقعا بره. چون هر سه روز یکبار که کفگیرمون ته دیگ خورد میخواد دوباره دکمه مهاجرت رو بزنه و زندگیمون سیاه سفید شه. باید بره اینو قلبا میگم. نه اینکه برام آسون باشه یا اینکه خیالم تخت باشه که کی دوباره مسیرمون به هم میرسه. نه از این جهات نمیگم. از این میگم که مرگ یکبار شیون یکبار. میخوای بری برو تجربه کن تصمیم بگیر و پخته شو. اونوقت بجای هر روز شک کردن به مسیرت اگه تصمیم گرفتی بمونی اینجا دیگه قلبا میمونی.

یبار که در عنفوان جوانی بودم یک جا از این جاها که مد بود دلنوشته های عاشقان دلخسته رو مینوشتن خوندم که : تو با هر بار رفتنت به من یاد میدادی که چگونه بی تو زندگی کنم.

برایم عجیب بود که انگار در زندگیم این تجلی پیدا میکنه. یواش یواش دارم یاد میگیرم که کمتر به پرنده ای که سر به آسمون و فکر پرواز داره چنگ بزنم تا پیشم بمونه. شاید رفت و برنگشت و تمام رویاها و خاطراتمون در قلم و قلب من مهر شد. شاید هم برگشت که اگر برگشت با قلبی محکم تر پیشم خواهد ماند. نوشتن این جمله آسون نیست مخصوصا"خواهد ماند" چون خلاف چیزیست که الان در حال وقوعه. و این وجودم رو سرشار از حس طرد شدگی میکنه.

پیشم نماند.

بهم تاکید کرده که موقع رفتن به فرودگاه همراهش نرم. منم گفتم که خیالت راحت باشه اون موقع که تو زنگ میزنی که من فرودگاهم من در جوابش بهت میگم: منم رفتم نون بخرم با مامانم.

نمیدونم این حس مسخره ی شوخ طبعی در لحظات سخت رو از کجا گیر اوردم. بیش از هرچیزی به من گفتی مسخره بازی در نیار. ولی اگر این هم نباشد چه کنم؟ آنشب که ته چین سفارش دادیم همانند تمام شب هایی که ته چین سفارش میدهیم که یا دعوایمان میشود با سر چیزهای مسخره بحث میشود، من با گلویی بغض کرده ته چین را نثار معده ام کردم. این دفعه نه سر آنکه دعوایمان شد. سر آنکه بدبختی و درماندگی جفتمان را دیدم. هر دو به هم نگاه کردیم و اشک ریختیم. و بعد من چشمانم را چپ کردم و تو خندیدی. گفتم تو که برگردی انقدر اشک ریخته ام که چشم هایم چپ شده است. آن موقع هم مرا دوست داری؟ گفتی مسخره بازی در نیارم.

امروز سیزدهم دوازدهمین ماه سال است و دختر های مردم را در مدارس با شیمیایی مسموم میکنند. زن مردم را مویش را میکشند و تجاوز میکنند. شوهر مردم را در زندان میکشند و پسران مردم را اعدام میکنند. نمیدانم تا آن روز که بروی و برگردی چیزی از من پیدا میکنی یا نه. ولی مرا ببخش که شاید زیاد از حد سنگی بوده ام که سوگوار از تمام رنج هایمان و تمام لذت هایمان اینجا گیر کرده است.


عذاب وجدانمهاجرتفرودگاهجنگتاب آوری
معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید