Sarleoma
Sarleoma
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

حقیقت تلخ

وقتی حقیقت تلخ رو بهم گفت اینجوری شروع کرد ببین سارا یه حقیقت تلخ. اینکه....

من اولش خندیدم. مکانیزم دفاعی انکار پیشرفته. بیست دقیقه طول کشید که هضم کنم. بیست دقیقه طول کشید که خنده ام بماسه روی لبم و سد پلک هام بشکنه و مژه هام نتونن دست اشک هام رو از افتادن رها نکنن.

وقت جلسه که تموم شد حقیقت تلخ تو سالن مغزم اکو میشد. و گریه ام شدت میگرفت. انگار اتاق به اتاق مغزم رو پوشه به پوشه میگشت و تموم نشونه ها و مثال ها و تاییدیه های حقیقت تلخ رو پیدا میگرد و میذاشت تو ویدیو پرژکتور.

دلم برای خودم سوخت.

میدونی من یه دوست داشتم پنج سال دبستانم اسمش فَ فَ بود. من همه اون پنج سال به اون محبت میکردم برچسب میبردم براش شیرینی میپختم هر روز بهش زنگ میزدم. سوم که بودیم من یه تولد گرفتم که کلا سه نفر دعوت کردم. ف ف و دوتا سارای دیگه. برای همشون کادو خریدم که میان خونمون یادگاری داشته باشن براشون کارت پستال با مقوا درست کردم و ازشون تشکر کردم. دو روز قبل از تولدم طبق قولی که به مامانم دادم همه کارهای خونه رو کردم کل اون دوروز کار کردم که وقتی دوستام با دوست صمیمیم میان خیلی بهشون خوش بگذره. میوه ها رو خودم شستم یخچال رو تمیز کردم کل خونه رو گردگیری و جارو کردم برگای روی استخر رو جمع کردم. ژله درست کردم سالاد ماکارونی درست کردم و تموم کارهایی که برای من کلاس سومی سخت بود ولی قرار بود دوستام خوشحال باشن.

ف ف اومد همش تو قیافه بود. کل تایم من داشتم تلاش میکردم که ف ف خوشحال بشه کادو ها رو دادم پذیرایی کردم بردمشون تو حیاط ولی انگار فایده نداشت. با بی میلی بهم کادو داد و کیک نخورده به مامانش زنگ زد و رفت.


من هی بهش زنگ زدم هی برنداشت. آخر داداشش برداشت و با یه لحن بد طلبکارانه بهم گفت که ف ف نمیخواد باهات حرف بزنه. اینقدر هم به خونه ما زنگ نزن خسته شدیم.

من همش دنبال این بودم که بفهمم آخه چرا! مگه من چیکار کردم. چرا خانواده اش باهام بدن؟ چرا خودش اینجوری کرد؟

فرداش رفتم مدرسه بهش گفتم چی شده محلم نداد رفت. چند روز طول کشید تا من با التماس هام بلاخره این جمله رو بشنوم:

تو میخواستی پز بدی.

و من در پی اینکه ثابت کنم نه واقعا آخه چرا اینجوری برداشت کردی من که همه کار کردم و...

برای من کلاس سومی که فقط خونه یکی از دوستام رفته بودم هیچوقت خونه ما برام جای عجیبی نمیومد. بعد تر ها بود که فهمیدم این خونه یعنی خونه بزرگ و این امکانات یعنی رفاه و تفاوت و این تفاوت برای یکی مثل ف ف یعنی تهدید. یعنی تحقیر. در حالیکه من از اول دبستان تا پنجم در حال برطرف کردن سو برداشت ها و ثابت کردن اخلاص و دوست داشتن خودم بودم درحالیکه این سو برداشت ها هیچوقت تمومی نداشت و همیشه بحث جدیدی در پی بود و تلاش یکطرفه من برای رفع مشکلاتی که تقصیرم توش برتری های بود که از نظر ذهن ف ف من داشتم و رقابت پنهانی که اون داشت.

این پنج سال و هر روز طول کشید تا من دست بردارم برای اثبات خودم. پنج سال و هر روز طول کشید تا بالاخره دست بکشم از زیر سوال بردن توانمندی های خودم برای مورد پذیرش واقع شدن در برابر کسی که از کنار من بودن احساس ارزشمندیش رو از دست میداد و من با زیر سوال بردن خودم هی زور میزدم که بهش ارزشمندیش رو ثابت کنم.

پنج سال و هر روز طول کشید تا بفهمم با بچه ای که تو رو رقیب خودش میدونه دوست صمیمی نمیشه بود. و پنج سال و هر روز طول کشید تا بفهمم برای خانواده بچه ای که تو رقیب ذهنیش هستی، اگر شیرینی ببری یعنی تحقیر، یعنی نفرت، یعنی تهدید.

ف ف هم ولی هم خر رو میخواست هم خرما. هم از این کنار من بودن منفعت میبرد که شیرینی و برچسب و التماس و محبت نصیبش میشد هم اینکه خب رو مخش بود. نه میتونست بگه نه مرسی نه میتونست دوست باشه.

برای دوست بودن زیادی رقیب و برای رقیب بودن زیادی بی نصیب میشد از منافع. این بود که سال به سال این مصیبت کش پیدا میکرد. تا سال اول راهنمایی که وقتی گفت من بخشیدمت بیا دوست صمیمی باشیم جواب من یه نه به همراه تشکر بود.

چند شبه خواب میبینم یه بچه دارم. سه ساله حدودا بعد انگار که تازه پیداش کردم تصمیم میگیرم که مسئولیتش رو قبول کنم. تو خواب دیشب اینجوری بود که رفته بودم دفتر هومن، اونجا رفتم و بعد از سلام با همه دستش رو از زیر میز گرفتم بردم تو آسانسور که ببرم خونه. با هودم فکر میکنم که این چطور این سه سال رو سر کرده چطور بزرگ شده و من چقدر و چقدر و چقدر غافل بودم و بی مسئولیت. وقتی به چشمای معصومش نگاه میکنم از خودم بدم میاد. چطور به خاطر نظر دیگران و راضی نگهداشتنشون این حجم از غم رو بهش تحمیل کردم.

و چقدر ساکت. بی هیچ شکایتی به من نگاه میکرد. آسانسور که به پایین رسید یه جای مخروبه ای بود ماشین گرفته بودم و از خاکی بودن جاده غبار به هوا جسته بود راننده مرد اذیت میکرد و من تا سوار شم و حرکت کنیم و بحث با راننده رو خاتمه بدم دوباره تو غبار ها دخترکم رو از دست دادم.

و اون دخترک چقدر من بودم...

حقیقت تلخانتقامرقابتحسادترابطه
معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید