هر روز به خودم میگم که این روزها رو باید مکتوب کنم. اما به الواقع هر روز نمیشه. یک ماه از روزی که نشستم در اتاق و به جلسه سکوت با جناب رئیس شکل دادم میگذره. از اون روز تا امروز ادوار قابل توجهی رو سپری کردم. طی این دوران احساسات متناقض ولی جالبی رو رصد کردم.
اصلی ترین قالبی که میتونم برای این یک ماه متصور بشم " جدایی از کار قبلی به مثابه یک جدایی عاطفی" بود. مثل یک شکست عشقی بعد از یک رابطه ای که انگار تمام تلاشت رو برای متقاعد کردن خودت کرده بودی که این رابطه درست میشه ولی خب نشد. این احساس بعد از این خروج من از شرکت به انواع مختلفی نمود پیدا کرد.
اول سکوت(جهت کاهش آسیب های تنش بر انگیز)،
بهت (از شدت عواقب این تصمیم)،
خشم(از شدت احساسات سرکوب شده در طول رابطه)،
پشیمونی(از اینکه چرا زودتر اینکارو نکردم)،
سرزنش(چرا گذاشتم حقم نادیده گرفته شه)،
غم(از آسیب هایی که به خودم وارد کردم)،
هوار(از حرف های نزده)،
تعدیل (از خنک شدگی نسبی احساسات متناقض)،
نظاره(دیدن جریان دنیای بیرونی موازی)،
تعلیق(تلاش برای مکان یابی دقیق موقعیت کنونی)،
سردرگمی( از تخمین زدن آینده)
و... تا امروز که میتونم بگم این ها اندکی ته نشین شدن و من موندم و یک آبی که انگار تا مچ پام میرسه و احساسی نه چندان لذت بخش که برعکس مور مور کننده میده بهم. و من هم چنان روی صندلی ای چوبی که کج روی سنگ های همین دریاچه کم عمق قرارداره در حال به این ور و اونور خیره شدنم.
زمانی که در مرحله هوار بودم از میزان حرف های نزده ای که باید میزدم شاید ولی نزدم، ماندانا رو دیدم. گفت شاید استراتژی سکوت در جلسه درست نبوده و باید این میزان حرف های نزده رو میزدم اما بحثی که مطرح بود دقیقا تشابه استراتژی خروج از یک رابطه ای بود که هرچه و هرچه صحبت میشد تو رو از دم در خروج کنار میکشید در عین حال که هر سری احساس نشنیده شدن گوش هات رو کر میکرد. در نتیجه مادامی که دیگه هیچ چیزی رو جز در خروج نمیبینی باز کردن در مذاکرات نافرجام کاری میشه به غایت عبث!
اما نکته قابل توجه در مورد وضعیت روانی انسان اینکه سطل زباله نداره. و تا زمانیکه تو اون احساس شدید رو به شکلی از تنت بیرون نکنی پیوسته گاز تعفنش در سایر ارگان های این بدن سیر میکنه.
این بود که بنده شب های شنبه و سه شنبه سخت مشغول درگیری ذهنی در خواب با جناب آقای مذکور میشدم. و اضطراب ناشی از این درگیری های شدید رو روزهای یکشنبه و چهارشنبه ضمن حمل به اطرافم منعکس میکردم.
الان ولی مواجه شدم با پاکت های زمانی خالی. و این سوال رو از خودم دارم که خب باید با این پاکت ها چه کنم. با تارا حرف میزدیم که تصمیم گرفتم زبان فرانسه رو ادامه بدم. ولی برای خودم جالبه که سوالی پیوسته در سرم میچرخه! اینکه آیا این کار درسته یا نه! این سوال نه فقط در زمینه زبان فرانسه بلکه در بیشتر زمینه ها سراغم میاد و باعث افزایش میزان قابل توجهی نگرانی در من میشه. امسال که شمع بیست و پنج رو قراره فوت کنم به این مسئله بیشتر فکر میکنم که آیا این سوال از عوارض جانبی افزایش سنم میاد که ناشی از توهم ذیغ وقت هست یا چی؟ چرا که سال 98 بود که من میرفتم کلاس فرانسه و ابدا سوالی در رابطه با چرایی بیشتر این تصمیماتم برام مطرح نمیشد. من میرفتم کلاس فرانسه چون بنظرم زبان رمانتیکی بود و حالا که من انگلیسیم فول شده بود چه لذتی بیشتر از یاد گرفتن یک زبان دیگه!
اما الان علاوه بر سوالی که بگه آیا یه کاری درست است یا نه یک مسئله دیگه که من رو در اتخاذ تصمیم های جدید عقب میکشه مواجهه با مبتدی بودن هست. این شاید عجیب به نظر بیاد ولی حوصله مبتدی بودن رو در یک حوزه خیلی ندارم. این شاید برخواسته از این میاد که به قول سالار من یک ثانیه از زندگیم رو هم انگار هدر ندادم و تا به اینجا رسیدن در خیلی از زمینه ها به حد ایده آلی دست یافتم اما این میزان از فشردگی در شدت و حدت تجربه تا قبل از بیست و پنج سالگیم باعث یک حسی از رخوت در من شده که حال چهار سال دیگه تلاش کردن برای یک مهارت جدید رو ندارم. این شامل پیانو هم میشه. رابطه من با پیانوم که گوشه اتاقم کز کرده میشه گفت دراماتیک ترین رابطه من در زندگیم هست که مدت های مدیدی به روانکاوی و زوج درمانی رابطه مون اختصاص دادم و انواع و اقسام دلایل احتمالات و کنش های ممکن رو برای خاکستری شدن رابطمه مون کشف کردم اما متاسفانه این کشف و شهود ها به طور عملی تاثیری بر بهبود این طلاق عاطفی نداشت و این شد که الان که من حضورتون مینویسم اون در گوشه سمت چپ من مشغول بازنمایی سایه من در خودش هست و عذاب وجدانی در هوا سرگردانست..