پنجشنبه آخر سال بود که ناهار رفتیم بیرون یه رستورانی که خب اولین بار بود دوتایی باهم میرفتیم و من به شدت همه چیز رو درباره اش دوست داشتم. آخر سال ها همیشه خودم معتقدم که باید به خیر بگذره چون یه جوری همه خسته ان از این دوی ماراتن تمام نشدنی و پشت سر هم به دیوار کوبیده شدن که آخر سال که میشه هر حرف ساده ای بنظرم پتانسیل تبدیل شدن به یک فاجعه ی بزرگ رو داره. اینو از بچگی طی تجربه های متعدد ولی مشابه یاد گرفتم. همیشه یادمه سر چهارشنبه سوری قشنگ یه دعوای درست و حسابی پیش می اومدو گاها تا عید و بعد از اون کش می اومد. برای همین اسفند که میشه قشنگ من میرم تو یه فازی که اصلا خیلی نرم باید از کنار همه چیز لایی کشید و از هرگونه اصطکاکی باید اجتناب کرد. یه قسمت دیگه که به این لیست ام اضافه کرده بودم اینکه نباید تصمیم جدی ای گرفت. که علاوه بر این که خودم خلاف این عمل کردم ولی جهت کاهش تشنج همه رو به همین سوق دعوت میکردم. جدا از اون به آخر سال که نزدیک میشیم من همیشه یک لیست از موفقیت هایی که داشتم درست میکنم حالا هرچقدرم کوچیک و مثل جشن شکر گذاری این خارجیا بابت این لحظات خداروشکر میکنم. همین که رو کاغذ میاد بر خلاف چیزی که در وهله اول انتظار میره که توی سال به این گهی چه خوشی ای داشتم، کلی چیز های کوچیک و بزرگ جمع میشه.
این بود که وقتی ما نشسته بودیم توی اون رستوران فنسی من گفتم امسال خیلی اتفاقات خوبی افتاد مثلا اینکه رفتیم سفر، یا اینکه تو کارمون پروژه های بزرگتری نسبت به پارسال گرفتیم، یا مثلا من امسال ده تا کتاب خوندم و...
هر کدوم رو که میگفتم قیافه ات اینجوری میشد که آره "ولی"! و یه دلیل برای ترکوندن بادکنک های شادی من. بعد من اعتراض کردم که آره برای همه چیز ولی وجود داره و اصلا شمردن چیزای خوب پیش تو اشتباهه و تو گفتی آره تو میخوای توی این همه گه یه جعبه شادی درست کنی بگی همه چیز خوبه!
میدونی من به این حرف خیلی فکر کردم. این به نظرم وجه تمایز من با اطرافیانمه. من قبول دارم همه چیز خوب نیست ولی خب توانایی درست کردم یه جعبه شادی و مراقبت از اون هم کم مهارتی نیست. همین میشه که از تراشیدن اون همه معدن ذغال چهارتا الماس که در میاد مردم شاد میشن. وگرنه چه کاریه اینقدر خاک و خلی شد. این متاسفانه ذهنیتی هست که من رو دچار انزوای فکری کرده. وچیزی که نمیدونم اینکه آیا این یک سیستم غریزیه یا یک مهارت کسب کردنی.
این از اونجایی برام سواله که دقیقا تو برعکس منی. تو در تمام خوبی های جهان نقص هاش رو میبینی و من در همه نقض های دنیا خوبیشو. و تو بابت یک ذره نا خوشی میتونی غمگین باشی و من بابت یک ذره خوشی میتونم خوشحال! و فکر نمیکنم این مسئله ای باشه که تنها بین من و تو رایج باشه.
دختر خاله من از روزی که به دنیا اومد تا همین پریروز که روز عید بود و قریب به ده سالش شده چشماش گریونه. بابت همه چیز ناراحت و آزرده است. همه چیز رو مخشه و به نظرش همه اذیتش میکنن. دیدنش عمیقا منو به فکر فرو میبره. اینکه چی باعث میشه یک آدم از بدو تولد به ارابه ی غم تبدیل شه. این درحالیکه برادرش چنین حسی نداره و در تمام لحظات میتونه یک راهی برای سرگرم کردن خودش و لذت بردن از لحظه اش پیدا کنه حتی اگر اون کار کتک زدن بقیه باشه. نمیدونم این شکاف الان برام بیشتر از قبل پررنگ شده که احساس میکنم هم پایی برای لذت بردن از لحظات ندارم البته این اغراق آمیزه چون در سال دو بار یا شانس بیارم سه بار نیلوفر رو میبینم. خوبی من و نیلوفر اینکه که ما مسخره ترین چیزهارو میتونیم به خنده دارترین چیز تبدیل کنیم و تا حدی که معده امون از گوشامون بزنه بیرون بخندیم. ولی خب میدونی متاسفانه این سه بار دیدن کفاف یک سال رو نمیده و این باعث میشه که بعضی چیز ها برام خارج از حد تحمل شه. و اون چیزی نیست جز ترکونده شدن بادکنک های برخواسته از جعبه شادی.