Sarleoma
خواندن ۴ دقیقه·۸ روز پیش

نا امید شو لعنتی!

بهم میگه خیلی برام عجیبه اون هواپیما تو افغانستان که مردم بهش آویزون شدن تا فرار کنن وقتی میدونستن میمیرن. این درحالیه که خودش با چسبیدن به یه رابطه ای که بنظر میرسید داره مثل اون هواپیما بالا میره خودش رو تا چهار ثانیه ای مرگ برده بود. سروان بهش گفته بود جنون تو هفت ثانیه به آدم دست میده. اون در اصل سه ثانیه کم داشت تا مثل اون افغان ها به صفحه ی نیستی ملحق بشه. نه فقط خودش بلکه کل اطرافیانش رو به این صفحه بکشونه. چون بنظر اون یک هواپیماست و داره بالا میره و این لابد چیز خوبیه و هر چیزی که بالا رونده است میتونه نجات بخش باشه. با این تفاوت که اون درون اون رابطه نبود. خیلی وقت بود شوت شده بود بیرون مثل یک توپی که از استادیوم اونورتر میره و یه بچه از پشت دروازه توپ جایگزین رو برای کاپیتان پرت میکنه.


بحث سر اینه. تو درون یک هواپیمای بالا رونده ای یا بیرونش روی بال؟ که حتی اگه بیرونش باشی ولی روی زمین شاید عوامل دیگه بخواد برات تهدید به حساب بیاد ولی هواپیما نه!

چی تورو کشوند روی بال؟ امید!

به قول خانم لانا دل ری "امید چیز خطرناکیه برای یه زن مثل من که داشته باشم". و واقعا هم چرا کسی نگفت که تا کجا باید امید داشت و این اصطلاح "درست میشه" رو کاشت تو مغز ما تا مثل یک پیچک نورون های واقعیت بین ما رو خفه کنه چون بجاش داره یه باغ قشنگ از خوشبینی میسازه که پشتش دیوار های واقعیت هرچقدرم بخوان فریاد بزنن برگ های امید لعنتی دستمالی از بیهوش کننده میذارن روی دهن دیوار ها و صداشون کم کم لای نغمه ی پرنده هایی که لونه کردند و از اینکه همه چی چقدر عالیه من چقدر خوشبختم میخونن محو میشه.


من اما خیلی وقت بود از این هواپیما پیاده شده بودم. امیدی به نجات نداشتم. اگرم داشتم به نجات توسط هواپیمای پر زرق و برق قدرت و ثروت نداشتم که موتورش با خون دل من و سوختش با روان من پیش میرفت.

پیاده شده بودم واسه خودم سماق میمکیدم. فومو توم خاموش بود. مهمانداران هم هی تو پیجر صدام میکردن که یور میسینگ اوت الات. ولی من خونم رو کرده بودم تو رگ هام و روانم رو گذاشته بودم رو سرم و آروم از این کوچه به اون کوچه با ماشین قراضه ام میپیلکیدم. از هواپیمای رشد خیلی وقت بود پیاده شده بودم.

چندین سال پیشش خودم هواپیما داشتم تیک آف میکردم و فول اسپید میگازیدم بالای ابرا. اون بالا هیچی نبود جز افت فشار شدید و کمبود سوخت و زمانی که تیک تاک میکرد و مثل سوزان روشن باید پلن هایی میداشتم که نذارم از تیک تاکش بیوفته. باید دوباره کله میکردم مقصد جدید. فرود میومدم و دوباره تیک آف و سرعت و شدت میرفتم در فضای پوچ و بعدم فرود. بعدم صعود بعدم فرود بعدم صعود بعدم فرود... و ترس همیشگی سقوط!

سرآخر به خودم اومدم دیدم تو کابینی دو در یک حبسم. نفهمیدم بچه ها چطور بزرگ شدن، مامانم چی پخته بود، سهیل کی اومد و من کی این شدم. من شوفری بودم با تشریفاتی اضافه. شوفری که دیگران باهاش به کاراشون برسن. اهدافشون رو تیک بزنن و یوراکو بگن و چیرز بزنن. من ولی فقط شوفری بودم برای آرزوهای دیگران. که با شوق دیدن ابر ها خر شده بود و ابر مگر چیزی جز تکیه های متراکم و متحرک آب بود؟ و این شده بود زندگی آبکی من! که دیگران هویج را برایم دور تر میگرفتند تا من خر شده بیشتر چهار نعل بدوئم و شعار سرمایه داری را زندگی کنم:

بیشتر، سریعتر، بهتر

ولی تا کجا؟ به چه قیمتی؟

از خلبان شدم کمک خلبان و دکمه ی ایجکت رو زدم. به همه زور اومد و کلی چرا مطرح شد که دلیل هام قانع کننده براش نبود. من خری بودم که هویج نخواست. زد بغل و از بغل جوب به سیبی افتاده روی زمین قناعت کرد.


ای خر بد!

نه شلاق مثمر شد و نه هویج بیشتر اثر کرد.

حالا من مانده ام تنهای تنها با لعن و نفرین قریب به صد مسافر و مقامات ما فوق. زندگیم انقباضی شد. و مثل هر پنجره شکسته ای که بیشتر سنگ میخورد من شدم سیبل رهگزان و بازی بچه ها.

من هبوط کرده این بار هویج فرعون بزرگ را پس زده بودم و خشم فرعون که خونش در رگ من جریان داشت به این زودی کنار نمیرفت. او سنگ اول را به پنجره ی من زده بود و بقیه اطاعت امر کرده بودند و تکرار.

حالا این منم که در پستو ها با ماشین قراضه ی نا امیدی ام میپلکم تا زرق و برق امیدواری های پیچک شده دست و پای واقعیتم را نبندد و من بمانم و غم دیدن واقعیت. واقعیتی که شکر پیچ نیست و تلخ است همچو شرابی که هیچوقت لب نزدم که لحظه ای دور نشوم از سیلی واقعیتی که جهت حرکتم در کوچه ها را تعیین میکرد.

معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید