چند روزی بود که حالش خوب نبود.. مدام از شکست ها و گرفتاری هاش حرف می زد.. شده بود سراسر انرژی منفی و بدبینی به دنیا و همه چیز .. باهاش حرف می زدم؛ سعی می کردم بهش نشون بدم چقدر لیست شکرگزاریش طویله، منطقی حرف میزدم، احساسی حرف میزدم، کتاب معرفی میکردم، مثال میزدم و و و .. اما فایده نداشت.. میدونی آدمای افسرده تا خودشون نخوان هیچ تغییری نمی کنن.. اون نمیخواست زندگیشو عوض کنه و از نا امیدیش داشت لذت می برد.. مغزش به این جریان عادت کرده بودو دل کندن از دریایی که داشت غرقش میکرد واسش سخت بود.. (شاید به خاطر اینکه آدمای افسرده به جملات و محرکای منفی بیشتر واکنش نشون میدن و جملات مثبت و محبت آمیز رو نمی شنون.. )
با اینکه می دونستم عاقل تر ازین حرفاست که بخواد خودش رو از نفس کشیدن معاف کنه اما خیلی نگرانش بودم چون چندبار توی حرفاش به خودکشی اشاره کرده بود.. یه روز که با هم بیرون رفتیم ، مجبورش کردم که تا لب آب باهام قدم بزنه.. دوباره شروع کرد به گله و شکایت .. از ناامیدی حرف زدن و از مزایای خودکشی گفتن.. دیگه طاقت نیاوردم، با عصبانیت بهش نگاه کردمو گفتم: یه نگاه به بدنت بنداز ! میدونی چند میلیون سلول دارن واسه زنده بودن تو تلاش میکنن؟ میلیون چیه اصن ! چند تریلیون !! میدونی ؟!
هیچی جواب نداد.. فقط با چشمای بی تفاوتش بهم خیره شده بود .. انگار میخواست مودبانه ازم بخواد که دهنمو ببندم.. اما من ادامه دادم : دیوونه تو یه جهان توی بدنت داری !! جهانی که همه ی ساکنینش زنده ان..یه لحظه به قلبت فکر کن! به تپیدنش ! اصن میدونستی دانشمندا ثابت کردن که قلب، مغز داره ؟ چطور دلت میاد به از بین بردنش حتی فکررر کنی ؟ ینی هیچ احساس مسئولیت و تعهدی نسبت به این دنیایی که واسه تو در تلاشه نداری ؟! تقصیر اونا چیه آخه ؟
چشمای درشتشو یکم ریز کردو با سردی نگاهش رو برد سمت آب.. راستش منم دیگه ناامید شدمو سکوت کردم..
مدتی گذشت تا اینکه نقاشی آسمون شروع شد.. انقدر قشنگ بود که مطمئنم همه ی کسایی که اونجا بودن، محو تماشای این قاب شده بودن.. سکوتمو شکستمو با همه ی صداقتم گفتم: می دونستی یکی از آرزوهام اینه که هر روز صبح چشمامو باز کنم، ببینم زنده ام.. و تا غروب انتظار بکشم تا این زیبایی رو ببینم ؟ دلم می خواد تموم این لحظه ها رو ثانیه به ثانیه با چشمام قورت بدم.. به نظرت این همه قشنگی عجیب نیست ؟
برگشت نگام کرد.. چشمای سردرگمش برق می زدن..
اون شب دیگه با هم هیچ صحبتی نداشتیم، تا اینکه فردا صبحش از خواب بیدار شدمو گوشیمو چک کردم، دیدم ساعت ۵ صبح بهم اس ام اس داده : “دلم می خواد دوباره غروب خورشیدو ببینم.. ” ..