فریاد سکوت من پس از شنیدن حرفهای تحقیر آمیزش بازهم بلند شد، برافروختگی چهره ام را حس میکردم دوست داشتم در آن لحظه میتوانستم مشت گره خورده ام را که در جیبم پنهان کردم روی سر مردک میکوبیدم.
جوابش را ندادم، مثل همیشه. نگاهم را روی نقطه ای نامعلوم دوخته بودم، دوست نداشتم بفهمد با من چه کرده، بالاخره ساکت شد، کمی که گذشت احساس کردم میتوانم مشت هایم را از جیبم درآورم. آرام بازشان کردم رد ناخن های فرو رفته در کف دستم را بی آنکه ببینم حس میکردم، آرام دستانم را درآوردم و به هم دوختم، نفس عمیقی کشیدم انگار او هم فهمیده بود که تند رفته، لحنش آرام تر شد
- « قصد آزار ندارم ولی من هم تحت فشار دفتر مرکزی هستم، کمی فداکاری و کار بیشتر لازم است»
دیگر نتوانستم تحمل کنم با جدیت گفتم مگر من کم کار میکنم؟ تعادل زندگی ام به هم خورده، همه چیز را فدای کارم کردم ولی جالب است که در خانه همسرم از نبودنم ناراضی است و سر کار رئیسم. همین را گفتم و بلند شدم، « اگر اجازه مرخصی بدهید من می روم » سریع از اتاق خارج شدم و خودم را به محوطه پشتی رساندم.سیگارم را روشن کردم و از ته دل به زندگی ام لعنت فرستادم.