قبل از هر چیز باید بگم ممنونم که الان اینجایی و اگه دوست داشتی دقیقا متوجه سفرم بشی خوبه که از روز اول حتی از یکی دوتا اپیزود قبل ترش شروع کنی به خوندن پیجم.این یه سفرنامست به سبک خودم .ممنونم که برام این حق رو قایل میشی به سبک و سلیقه خودم توی پیج خودم بنویسم و برام کامنتی سرشار از انرژی مثبت میزاری .اگه خواستی میتونی پیج اینستاگرامم داشته باشی .من توی اینستاگرام (@inovia)هستم .
به اداره پست رسیدم و بارون گرفته بود،دوچرخه رو بیرون از پست گذاشتم و خانومی که اونجا بود بهم گفت میتونم دوچرخمو داخل ساختمون بیارم .ازشون اجاره خواستم تا وسایل رو روی صندلی ها قرار بدم تا هرکدوم که نیاز کمتری بهشون دارم رو جدا کنم برای پست کردن.
چک لیست وسایل خیلی کمکم میکرد که بتونم سریعتر وسایلم رو وارسی کنم و در انتها بدون اینکه چیزی رو فراموش کنم یا جا بزارم خورجین ها رو ببندم .
اسپیکرم رو گذاشتم برای وسیله هایی که باید پست میشد ،اسپیکری که وزن زیادی نداشت ولی در حقیقت چه لزومی بهش بود ، اگه نیازی به گوش کردن آهنگی بود هندزفری همراهم بود ۱و یا در کنار انسانهایی بودم که کلمات اونها زیباتر از هر موسیقی قرار بود باشه و یا در دامن طبیعتی میتونستم باشم که سکوت اون تنها مامل و آغوش آرامبخش وجودم می بود.
کاپشن فسفری و شلوار لاین فسفری که داشتم ،کاپشنی که میتونست توی شبها موقع دوچرخه سواری منو نمایان تر کنه برای راننده ها ولی توی اون لحظه تصمیم گرفته بودم با خالی ترین وضعیت ممکن از هر چیزی که میتونست لزومی بر بودنشون وجود نداشته باشه دوچرخم رو سبک کنم ،
یه جفت کفش و یه دست لباس بیرون که برای موقعی که قرار بود توی شهر ساکن بشم بپوشم و حالا همه رو برای پست گذاشته بودم تنها کفش همراهم اونی بود که به پا داشتم.
لوازم هیر کاتی که میخاستم هرجایی رسیدم ازشون استفاده کنم اگه کسی نیاز داشت و فقط از بین اونها به یه شونه قیچی بسنده کردم و همه چیز رو پست کردم ...
با خودم قرار گذاشتم که توی سفر بابت کارهایی که میکنم برای خوشحالی بقیه و یا توانایی هایی که دارم هیچ پولی دریافت نکنم و هرچیزی که بلدم رو با عشق به دیگرانی که بر سر مسیرم قرار میگیرن هدیه بدم.
هشت کیلو از تمام وسایلی که همراهم بود کم شد.
توی فرصتی که اونجا بودم کارمندهای پست باهام گفتگو میکردن و راجب سفر ازم میپرسیدن که تو یه دختر شجاع هستی ولی من بهشون توضیح میدادم که من شجاعتی ندارم و شجاعت من ایمان به خدایی هست که جلوتر از من هر جایی آغوشش رو برای من باز کرده ،نه برای من برای هر موجودی و فقط کافیه بپذیریم آغوشش رو تا بفهمیم محیط امن ما نه اتاق خونه ی کوچیک ما بلکه به وسعت یه دنیاست ،
از حیوانات پرسیدن و اینکه نمیترسی اگه بهت حمله کنن ؟حیواناتی که جزیی از وجود خدا هستن و وقتی عشق درونشون رو ببینی چیزی که میبینی تنها عشق هست و عشق، حتی گرگ هم که به درندگی مشهوره هم دستی از دست های خداست و اونجایی که باید لطیف تر از یک آهو همراه و مراقب و همدم تو میشه تا به سلامت از سخت ترین قسمت های زندگی گذر کنی و خدا از خصلت درون اون برای محافظت از تو استفاده میکنه ،جایی که به قدرت و چابکی و جنگندگی سگی نیاز هست اون رو همراهت میکنه و جایی که به تماشای زیبایی و لطافت نیازمندیم و تنها آرامش و رقص یک پروانه میتونه آرامش و ایمنی رو به قلب ما سرازیر کنه پروانه ای زیبا رو در آغوش و همراه ما قرار میده ولی اگه وجودمون سرشار از ترس باشه و گرگ رو دشمنی خونریز برای خودمون بدونیم و سگ رو کثیف و پروانه رو تنها حشره ای زیبا بدونیم و مشاهده گر خوبی برای وجودشون در کنارمون نباشیم و از طریق عینک ترس و بدبینی و ستیزه جویی ذهن به تماشای زندگی بشینیم، هیچوقت متوجه معجزه ی بودنشون نمیشیم و اونچیزی رو از جهان دریافت میکنیم که با افکارمون در جستجوی اون هستیم ،ترس ،بیماری،خشم ، دشمنی ...
بعد از کلی صحبت و خوش و بش بهم چایی تعارف کردن و من چایی رو قبول کردم و این تضادی بود بین آنچه که در تنهایی و استقلال لحظاتم برای خوراک خودم در نظر میگرفتم و آنچه از دست دیگری بهم میرسید و چیزی که برای من ارزشمند بود عشق درون انسانهایی بود که دستی برای بخشندگی داشتند نه جنس و نوع اون هدیه .
من میدوتستم که برگ های چای وقتی چیده میشن سرشار از زندگی اند و وقتی توی دستگاهها و کارخانه هاحرارت میبینند بصورت طبیعی خشک نمیشن تبدیل به زغالی سیاه میشن ،ماده ای که از جنس زندگی بوده و حالا به مرگ و سمی مهلک برای بدن من تبدیل شده و وقتی میخورم تنها آسیبی هست برای بدنم.ولی چه اهمیتی داره اگه قراره نور عشقی در قلب دیگری روشن باقی بمونه پس من این هدیه ی زیبا رو میپذیرم و باعشق میخورم و سپاسگزار قلب هایی میشم که جز نیکی و خیر در پس هر رفتارشون نیست و لبخند و پذیرش اون هدیه رو زیباتر از رفتار عقلانی و کلماتی میدونم که جنبه ی نصحیت گونه و اطلاعات کتابگونه دارن .چرا که جهان بهم یاد داده حتی اگر کسی رفتاری رو به اشتباه انجام میده و اون فرد در مسیر تو قرار گرفته تو به دنبال زیبایی در درون اون رفتار بگرد و اون زیبایی رو پیدا کن و قدردان اون زیبایی باش ،
هر رفتار اشتباه که تنها از دید تو اشتباه هست برای دیگری زندگی بخش و نور امید و پنجره ی زندگی و عشقیه که رو به آینده گشوده شده.
گاهی طعم و عطر مصنوعی یک لیوان چای انگیزه ایه تا انسانی پا به طبیعت بزاره و از همین دریچه عشق طبیعت در وجودش پر رنگ و پررنگ تر بشه و وجود پر تنش و استرسش که در محیط کار و زندگی شهری هرروز در زیر بار سنگین فشارهای روحی و روانی قرار داره اندکی تهی از تنش ها بشه و آرامشی پیدا کنه برای ادامه دادن..
هیچ چیزی به خودیه خود اشتباه نیست ولی اونچیزی که ،رنگ اشتباه به چیزی میده و اون رو خوب و بد میکنه صرفا جایگاهیه که ما از اون جایگاه به اون وضعیت نگاه میکنیم وگرنه همه چیز در این جهان دستی از دست های خداست که در زمان خودش به کار خواهد اومد...
از دفتر پست خارج شدم و به سمت شهر حرکت و کردم .
قطار بعدی به سمت بیشه ساعت ۲ ظهر بود و من خودم رو به ایستگاه قطار رسوندم و سوار قطار شدم .
وقتی به ایستگاه بیشه رسیدم آدمهای زیادی اونجا بودن که میخاستن به درود برگردن .بعد از مدت کمی با خیلی از اون آدمها گفتگویی رو شروع کرده بودم و باهم همکلام شده بودیم ،براشون ساز زدم و اونها برای گفتگو نزدیکم میومدن و من همه تلاشمو میکردم در هر گفتگویی پاسخگوی عشق درون اون انسانها باشم و نه جایگاه و ظاهر و سن و چهره ی متفاوت اون آدمها.
چیزی که من در این سفر به دنبال یادگیریش بودم ،نگاه یکسان به همه انسانها از هر قشر و گروهی بود که در مسیرم قرار میگرفتن.
اینکه بتونم هر انسانی رو فارغ از جایگاه اجتماعیش دوست داشته باشم و بجای نگاه به اطراف و گذشته که ذهنم رو مملو از آشفتگی میکرد، تنها نگاهم به جلو باشه به کسانی که بر سر راهم میان و پذیرنده ی اونچیزی باشم که جهان بر سر راهم میذاره و جهان چیزی جز عشق نمیخواد چرا که وجود جهان چیزی جز عشق نیست.
هر ساختاری در این جهان از هدفی نشات گرفته و هر هدفی از نیازی برخواسته و هر نیازی از باور و ارزشی که گاها قابل دیدن نیستن و این ارزشها رو میشه در اون نیازها و هدف ها جستجو کرد .
ارزش تایید شدن،
ارزشی که ما رو ملزم میکنه کاری کنیم تا دیگران ما را تایید کنند و احساس نیاز به هدف هایی میکنیم که از دید دیگران ،ما ارزشمند بنظر برسیم.بدنبال دریافت مدرکی بریم تا به دیگران یا خودمون ثابت کنیم چه اندازه ما توانمند هستیم.
و هدفی که قراره در نهایت ما رو به نقطه ای از آرامش برسونه که اونجا فضایی باشه که ما به ایستیم و بگیم ما به چیزی که لایقش بودیم و هستیم رسیدیم .
آرامشی که مثل بهار فصلی از چهار فصل زندگیه ،بهاری که دیر یا زود به تابستون و تابستونی که به پاییز و پاییزی که به زمستان ختم خواهد شد.
آرامش فصلی بی پایان و سرزمینی ابدی نیست، آرامش هدیه ای هست که در پس هر قدمی و هر هدفی و نیازی و تلاشی ما انتظارش رو میکشیم ،
ولی ابدی و بی انتها نیست،
ما به آن دست پیدا میکنیم و بزودی فصل جدید زندگی ما که حاصل از هدف هایی که داشتیم و نو بودنش رو با تابستون و خزان عوض خواهد کرد و بزودی ما آگاه میشیم آرامش هیچوقت ابدی نیست،پس بدنبال هدف ها و ارزشهایی گام بر میداریم که به راحتی و بسرعت بتونه ما رو به آرامش برسونه آرامشی که به واسطه تکرار زودهنگام و مکرر ،جایگاهی پایدار پیدا میکنه
ارزشهایی که دل در گرو آسیب به خویشتن و دیگری ندارند ،و متصور از جایگاهی در آینده نیستند و وابسته به تایید دیگران نیستند
و تکیه به هیچ ابزاری ندارن.
ارزشی که در این لحظه نیازی میسازه و برای اون نیاز هدفی مشخص میکنه و برای اون هدف تلاشی و برای اون تلاش پاداشی که همه و همه در یک لحظه روی میده و اون ارزش چیزی جز عشق نیست.
عشقی که فارغ از آنچه هستیم و آنچه داریم هر لحظه نه به واسطه ی چگونه بودنمون و جایگاه تحصیلی و ثروت و اجتماعیمون، بلکه به واسطه ی بودنمون میتونیم به دنیا و به خودمون تقدیم کنیم ،با نوازش یک گل ،با هدیه دادن یک لبخند و باحتی یه اندیشه نیک و زیبا در ذهنمون ...
و ارزش حقیقی این دنیا چیزی جز عشق نیست ،کافیه به خورشید و گیاهان نگاه کنیم یا به نسیم و باد و آب ...میفهمیم همه روی مکانیسم عشق در حرکت و جریان هستند .
پس پایه و حقیقت همه چیز عشق هست .
آیا خدا
و چه ماده ای و چه ساختاری میتونه پیش از یه ارزش وجود داشته باشه در حالیکه هر هدفی و هر نیازی و حر کتی و هر آفرینشی در پس یک ارزش جلوه میکنه نه پیش از وجود اون ارزش پس میشه گفت خدا هم عشقه...
آدمهایی که تا لحظه ای پیش نمیشناختم و حالا به دورم میومدن و با لبخندها و سوالات و کنجکاوی هاشون منو تو آغوش پذیرش قلب بزرگشون میگرفتن.
با دوچرخه ام عکس میگرفتن و منو زیبا متصور میشدن و من میدونستم اونها زیبایی حقیقی خودشون رو در من میبینند و آنچه که میبینند آینه ای از اونچیزی هست که در درونشون وجود داره.
من میخاستم کمی توی بیشه بمونم و با قطار بعدی که ساعت پنج عصر بود برگردم به درود و پیش از رفتن روی مسیر ریل رفتم چندتا عکس گرفتم مسیری که بینهایت زیباست.
ولی وقتی قطار اومد من دوچرخه رو سوار قطار نکردم و بین رفتن و موندن دو دل بودم ،قطار رفت و من موندم احساسی وجود داشت که شاید باید میرفتم با قطار ولی به درخت روبروم نگاه کردم و تلاش کردم حس منفی درونم رو با حسی از زندگی عوض کنم ،آنچه که اتفاق می افتاد نیک بود ولی اونچیزی که میتونست بد باشه احساس بدی بود که در درونم میتونستم حفظش کنم و یا اون رو با احساسی زیبا عوض کنم و این چیزی بود که باید یاد میگرفتم.
هر آنچه که در بیرون اتفاق میافته علارقم شکل و ظاهرش نیک و زیباست ولی آنچه که ما می اندیشیم و فکر میکنیم در واقع بد و خوب رو میسازه و فضای بیرونمون رو متاثر میکنه .
به درخت نگاهی کردم و اون رو نوازش کردم و زیبایی وجودش رو دیدم و این زیبایی قلبم رو آرومتر کرد.
زیبایی زیبایی می آفرینه ، و من یاد گرفته بودم هر وقت وجودم رو پر تنش دیدم ،خودم رو در مسیر خورشید آب و نسیم و صدایی زیبا قرار بدم تا من هم همرنگ همون وضعیت بشم و براستی ما شبیه همون چیزی میشیم که هر لحظه همنشین و همراه و همقدم خودمون میکنیم،افکار ،خوراک،احساسات و آنچه که میبینیم و میشنویم ...
همه همنشینان ما هستند ،اگه غمبار و تلخ و پر تنش باشن ما هم کم کم معنایی مشابه اونها برای لحظه ها و انسانها پیدا میکنیم و اگر عشق و زیبایی باشه ما هم عشق را تجربه میکنیم
زندگی اتفاقی رو به جلو هست و تنها گذرگاه اون همین لحظه هست و رنگ و بوی آنچه که در آینده برای ما پیش میاد حاصل از همنشینانی هست که در این لحظه همراه خودمون کردیم و اجازه دادیم ما رو همراهی کنند.
اون درخت رو نوازش کردم و در فضای آکنده از دودلی و تنش درونی ،اجازه دادم تا عشق در اطرافم رنگ بگیره و دیده بشه و کم کم بر فضای وجودم حاکم بشه ،افرادی که در ایستگاه کار میکردن بهم پیشنهاد دادن که اونشب رو داخل ایستگاه بمونم بخاطر بارون و به داخل روستا نرم و روستا هم جایی برای دوچرخه سواری شاید نداشت ،بخاطر اصراری که داشتن به حرفشون گوش کردم و دوچرخه رو داخل ایستگاه گذاشتم ،من تنها بودم و کسی جز من نبود .بعد از چند لحظه خودم رو دختری دیدم که به واسطه ی جریانی که جهان برام پیش بینی کرده و قدرت حرکتی که دارم،اسیر دیواری هست و از ترس خیس شدن یکجا ایستاده و قراره شب رو در یک طبیعت زیبا ولی در چهارچوبی از سنگ بگذرونه ،من نعمت قدم زدن رو داشتم و نعمت دیدن رو و شنیدن صداهای زیبا و رقصیدن در کوچه ها و خندیدن و دیدن انسانهایی که میتونستم عشق درونشون رو لمس کنم و موندن توی این ایستگاه زندانی از ترسهای مزمنی بود که سالها در درون من و انسانهای دیگه ریشه کرده بود و حالا از سر عشق و دلسوزی به دنبال کمک به من بودن و من باید تصمیم میگرفتم به رفتن و یا موندن... و من به سمت روستا حرکت کردم
...
پایان قسمت دوم از روز دوم