ویرگول
ورودثبت نام
شاپرک قربانی امید
شاپرک قربانی امید
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ ماه پیش

اپیزود پنجم-دروغ و حقیقت

توی مسیر بودیم و به سمت لرستان میرفتیم و دوستی که ماشین رو میروند از نحوه کار اینستاگرام بهم میگفت و من از صحبتهاش سعی میکردم چیزی یاد بگیرم چون اعتقاد داشتم هر کسی توی مسیرم قرار میگیره دستی از طرف خداست و من باید به کلماتش دقت کنم و اون جملاتی که میگه رو با آگاهی ای که دارم معنا و مفهوم بهش بدم و از اون رویداد متوجه چیزی بشم که جهان میخاد بهم بگه .

به دورود رسیده بودیم و من کنار ایستگاه راه آهن پیاده شدم تا شب رو اونجا بمونم و صبح از اونجا بزنم بیرون داخل شهر برم.

به محض پیاده شدن پلیسهای زیادی رو دیدیم که اطراف راه آهن بودن و این طبیعی نبود متوجه شدیم که یه قظار باری از ریل خارج شده و جاده بسته شده .پلیسی که به سمتمون میومد احساس کرد که من خارجی هستم و از مجید که راننده وانت بود پرسید از کجا اومده و مجید گفت ایرانی نیست و من نمیتونستم چیز دیگه ای بگم چون اونجا یه رویداد اتفاق افتاده بود.مجید بدون مشورت با من جمله ای گفته بود و من تحت شرایطی قرار گرفته بودم که هیچ مدیریتی روی وضعیت نداشتم سکوت کردم و با دوچرخه به سمت ایستگاه رفتم وقتی به محوطه ی جلوی ایستگاه رسیدم ساعت نزدیک ۱۰ شب بود و من صدای پلیسها رو می شنیدم که باهم راجب یه مترجم صحبت میکردن که بتونه با من خارجی صحبت کنه و من دوست داشتم به یکیشون بگم که من فارسی میفهمم ولی همه چیز از دست من خارج شده بود بیرون از ایستگاه نشستم که یکی از پلیس ها به سمتم اومد و با انگلیسی شروع کرد باهام صحبت کردن که من گفتم من فارسی رو میفهمم

و منو دعوت کرد به داخل ایستگاه و دوچرخه رو هم گفت که میتونم ببرم داخل .

وقتی داخل ایستگاه رفتم رییس پلیس اونجا اومد و نمیدونست که من متوجه فارسی میشم و به بقیه گفت چرا اینجاست و بره و یکجایی رو بگیره ،من هیچوقت توی این شرایط خودمو قرار نمیدم دوچرخه رو برداشتم و به سمت درب خروج رفتم ،ولی از طرفی من راهی جز موندن اونجا نداشتم ،دیروقت بود و من نمیتونستم جایی برم و شهر رو هم نمیشناختم رفتم تا بیرون ایستگاه بشینم تا صبح بشه که پلیسها اومدن به سمتم و گفتن که نه تو باید داخل بمونی و بیرون سرده و دوچرخه رو ازم گرفتن و خودشون اوردن داخل ایستگاه و گفتن میتونی اینجا استراحت کنی.

پلیسهایی که مثل ما انسان هستند و وجودشون سرشار از عشقه و بخاطر فضای کاری ای که دارند شاید کمی محتاط تر به جهان اطرافشون نگاه میکنند و گاهی هم از جنبه ی پرسشگرانه تر و نگران تر ولی ۰یزی که اونها رو برای من ارزشمند میکنه نه شغلشون بلکه قلبیه که توی سینه اشون میتپه و فضای مشترک و یگانه ای بامن و همه ی طبیعت و زیباییهاش دارند.

داخل ایستگاه که بودم یه آقایی با یه سینی الویه داخل نون های اسلایس شده به سمتم اومد و گفت حتما گرسنه ای و من یکی برداشتم و گفت چندتا بردار و بعد رفت و دوباره با همون سینی اومد گفت همه رو میتونی برداری و همه رو داد به من.من ترجیح میدادم میوه بخورم و همراهم سیب و خرما و گردو داشتم و این غذایی بود که مورد علاقم بود چون میدونستم بدن من بیشتر از هر چیزی به غذایی نیاز داره که سرشار از زندگی و عشق هست ولی از طرفی اون انسان مهربون با یه سینی غذا که از روی عشق درونش اماده کرده بود به سمتم اومده بود و من برسر دوراهی نپذیرفتن و پذیرفتن این محبت زیبا بودم و اونچیزی که برای من مهم و من ازش اگاه بودم این بود که اون هیچوقت ازم نپرسیده بود که من چه چیزی دوست دارم و اون سینی غذا هدیه ای از اگاهی و عشق اون انسان بود و من این هدیه رو پذیرفتم چون آگاه بودم همینطور که دادن هدیه زیباست پذیرفتنش هم زیباست و انسانها گاهی با محبت کردن خوشحال میشن و من این اجازه رو ندارم که این حس زیبا رو از اونها دریغ کنم .

حتی اگه هدیه ی اونها با اونچیزی که من ازش اگاهی دارم در تضاد باشه و یا متفاوت باشه .

من یادگرفته بودم انسانها همه دست های خدا هستند و خدا چیزی جز عشق نیست و مخصوصا توی سفر هر کسی به نزدیکی من میاد نشونه ای از طرف خداست و من باید با آغوش باز بپذیرم اون اتفاق رو به زیبایی ببینم و شنونده ی کاملی نسبت بهش باشم ،

و اونچیزی که میگه و عمل میکنه رو با آگاهی خودم معنا و مفهوم بدم و ازش چیزی که لازم هست رو یاد بگیرم و بردارم.

پیش از سفر ،من سه هدف رو برای خودم داشتم یکی حفظ دختر بودنم و حریم زیبای دخترونگیم ، احساسات و عواطف لطیف درونیم و دوری از زمختی .اینکه رفتاری رو مرتکب نشم که به من حس زمختی رو منتقل کنه،اینکه افکاری رو در سرم نداشته باشم که من رو از لطافت درونم دور کنه و اینکه غذایی نخورم که به درونم خشمی رو منتقل کنه و دور از لطافت باشه .

برای من اهمیت داشت دختر بودنم دختربودنی که میشد چهارچوب اصلی زندگیم باشه ،وقتی به روح درونم نگاه میکنم اون رو دختری لطیف و زیبا میبینم که شالوده و اصل حقیقی من رو شکل میده و هرچیزی در تضاد با اون هست موجب آزارم میشه ،لباسی که با اون هماهنگ نیست ،افکاری که با اون هماهنگ نیست ،

متوجه شده بودم از گذشته هرجا که حس ناآرومی ای تجربه میکردم ،هرجا که عزت نفس کمی رو تجربه میکردم درست همونجایی بود که اونچیزی که در عمل با خودم رفتار میکردم و با جسمم و اونچیزی که میخوردم و فکر میکردم در تضاد با حقیقت درونم بود .

عمل و افکاری که حاصل ذهنی بود که منیت من ،جامعه و مدرسه و رسانه و ...برای من شکل داده بودن .

و حالا من با اون زیبایی درون روبرو شده بودم و تنها کاری که لازم بود بکنم رسوندن خودم بهش بود .لطافت و زیبایی و پاکی ای که در درونم جریان داشت و در درون هر انسانی وجود داره ولی گاهی اونقدر روی اون انباشته از افکار و بایدها و نبایدها و ارزشهای نا حقیقی شده که ما هیچوقت فرصت دیدار با حقیقی ترین اصل وجودیمون رو پیدا نمیکنیم .

همه ی بیماریها از همین تضاد و دور افتادگی از این اصل زیبا ایجاد میشن و بیماری چیزی جز این فاصله و دورافتادگی نیست.روح لطیف و زیبا به افکار لطیف و زیبا و به غذای لطیف و زیبا نیازمنده ،زندگی زندگی می آفرینه و مرگ مرگ .

و من اندکی اگاه بودم چگونه غذای نازیبا و سرشار از خشم و خالی از عشق افکار سرشار از خشم رو به سمت خودش میکشه و می آفرینه و چگونه فیلم ها و اخبار خشن و منفی و سرشار از ترس و دلهره من رو نیازمند به غذاهایی مشابه خودشون میکنند و تمام اینها چطور بیماریها رو به سمت من جذب میکنند و چرخه ی بین غذا و افکار و رسانه و کلمات چطور اتفاق میافتند .

که اگه زیبایی ببینی کم کم زیبایی خواهی گفت ،زیبایی خواهی خورد و زیبایی رو زندگی خواهی کرد.

و بالعکس.

هدیه ای زیبا از طرف انسانی باقلب ی پر از زیبایی
هدیه ای زیبا از طرف انسانی باقلب ی پر از زیبایی


صبح شده بود

من برای گرفتن عکس به محوطه ی پشت ایستگاه دورود که ریلی زیبا وجود داره رفتم و میخاستم عکس بگیرم از آقایی که اونجا بود درخواست کردم ازم عکس بگیره و اون با اخم جواب رد و مشابه بی محلی داد به آقایی دیگه گفتم و اون هم بی اهمیت به درخواست من به فعالیتش ادامه داد .اول کمی دلخور شدم ولی بعد از چند ثانیه به یاد آوردم که همه انسانها دست های خدا هستند و اگه اونها به من اخمی نشون میدن نه برای اینه که من ایرادی دارم و یا اونها انسانها بدی هستند بلکه به این خاطره که شاید میخان به من بگن تو متعلق به اینجا نیستی و تو نباید الان داخل این ایستگاه باشی .

من از ایستگاه خارج شدم و بیرون ایستگاه ایستاده بودم که دو نفر با لبخند از ایستگاه به سمتم اومدن و شروع به گفتگو کردن ،انسانهایی که غریبه بودن ولی یکی با اخم من رو به بیرون هدایت کرده بود و دیگری با لبخند به سمتم اومده بود و بعد از خوش بش باهم به سمت دشهر رفتند و من به خودم گفتم این آدمها دارن تو رو هدایت میکنند به داخل شهر و تو باید بری داخل شهر ،لبخند از اخم زیباتره و تو باید این نشونه ها رو دنبال کنی.



قطار بیشه وارد ایستگاه شده بود و میخاست حرکت کنه

و من هنوز دودل بین رفتن به داخل شهر و برگشتن به ایستگاه و سوار شدن قطار بودم.

به ایستگاه برگشتم و دوچرخه رو سوار قطار کردم .

رییس قطار بهم گفت که امروز قطار خلوته و اشکالی نداره میتونی دوچرخه رو بیاری ،به محض اینکه دوچرخه رو سوار قطار کردم و وارد قطار شدم سه جمله ی آزاردهنده رو از سه شخص متفاوت شنیدم ،اون جمله ها اهمیتی نداشتند و اون انسانها هم بد نبودن ولی اون جمله ها علارقم شکل متفاوتی که داشتن برای من مفهومشون این بود که اینجا جای تونیست و این انسانها دستهای خدا هستن که دارن به تو میگن تو تعلقی به این قطار نداری و ازش خارج شو و باید بری به جای دیگه.بلافاصله تحلیل و مفهومی که باید رو از اتفاق اون لحظه برداشتم و دوچرخه رو از قطار پیاده کردم و به داخل شهر رفتم .

توی خیابون صدای سگی رو شنیدم که زیر پل بود ،دو تا توله کوچیک که به هم وابسته بودن توی گل و لای زیر پل مونده بودن به همراه یه آقایی اونها رو خارج کردیم و متوجه شدم اونها میتونن از اون محیط خارج بشن ولی بخاطر دلتنگی و ترسی که داشتن نمیتونستن حرکت کنن.

و ترس و ترس و ترس...

ترسی که خشم در مقابلش هدیه ی ارزنده ایه ،

ترسی که من رو ناتوان میکنه و اجازه ی جلورفتن رو نمیده و من رو زمین گیر میکنه

گوشی آقایی که کنارم بود زنگ خورده بود و باکسی که پشت خط بود حرف میزد و متوجه شدم اون آقا داره به خانومی که پشت خطه شرایط اون لحظه رو توضیح میده و ظاهرا اون خانوم بهش گفت به خاطر گل و لای ها به سگها دست نزن چون کثیف هستن و اون آقا در جواب گفت من پلاستیک دست کردم در حالیکه اینطور نبود.

و چه چیزی دروغه و چه چیزی حقیقت ؟

حقیقتی که دیگری رو برنجونه و باعث کدورت بشه یا دروغی که بتونه از رنجشی جلوگیری کنه .

حقیقتی که باعث کدورتی بشه تا تفاوتها نشون داده بشن تا اگه دونفر بهم علاقه دارن تحمل وسیعتری نسبت به احساسات و جهان همدیگه داشته باشن و اگه علاقه ای ندارن نمایانگر شدت تفاوتها و در نهایت جدایی زودهنگام بشه

ویا دروغی که باعث سرکوب احساست و مخفی کردن اونچیزی که در درونت هست برای حفظ رابطه برای دوری از تشنج و جدایی و ترس از تنهایی بشه.

و اونچیزی که بین حقیقت و دروغ در جریانه ، اون جهانیه که گاهی لازم میبینه ما حقیقتی رو بگیم و گاهی لازم میبینه اونچیزی که به زبانمون میاد نگفتن حقیقتی باشه که میتونه چالشی ایجاد کنه ،چالشی که در این لحظه بهش نیازی نیست و جهان ما رو در کلاس درسی دیگه داره رشد میده و نمیخاد در همگونی اتفاقات و چالش ها ما رو از درس اصلی اون لحظه ی زندگی دور کنه و دچار سردرگمی کنه ...

بدنبال توله ها حرکت کردم ،مقداری نون همراهم داشتم که براشون گذاشتم ولی به نونها لب نزدن و من چیزی دیگه برای هدیه دادن نداشتم جز میوه و خرما و... که احسای میکردم اونها نمیخورن و شاید علاقه ای به میوه نداشته باشن .

ولی اونها نون ها رو نخوردن ،یکی از اونها مدام داخل جوب میرفت و به حالت گریه ناله میکرد و این برام عجیب بود ،وزن دوچرخه ام سنگین بود و من قرار بود خیلی از وسایل رو بزارم توی خونه و دوباره حرکت کنم و حالا من لرستان بودم و بدون اینکه وسایل رو خالی کنم.

و این وزن وسایل به من حسی رو منتقل میکرد که این همه وسیله میتونه منو از خود سفر محروم کنه و باعث بشه دوچرخه و توانایی خودم تحلیل بره.

کنار دیوار در یک حس درماندگی تکیه زده بودم و با نگاه به اون توله کوچیک همراه ناله هایی که میکرد من هم بغض کرده بودم و گریه میکردم.تنها توی شهری که هنوز شناخت کاملی نداشتم و حجم وسایلی که منو درمانده کرده بود از پیش رفتن و کوچه و خیابونهایی که سرشار از پستی و بلندی بودن و بدنی که هنوز به این وزن عادت نکرده بود.در یه لحظه به یاد این افتادم که میتونم وسایلم رو پست کنم به خونه ، از خانمی که از مقابلم رد میشد و نون توی دستش داشت آدرس پست رو پرسیدم و بهم آدرس رو داد و در حین گفتگوها متوجه شدم از یه بیماری رنج میبره ،

عصب پشت چشمهاش کم کار و چشمهاش ضعیف شده بود و شاید دچار سردردها یی میشد و من راه درمانش رو میدونستم ولی چطور میشه به انسان نازنینی که در حال رشد و آگاهی هست و مدتهابدنش به خوردن غذاهایی عادت کرده که رسانه ها هرروز اطلاعاتی برعکس انچه که حقیقت هست رو گفتن و حالا به چند جمله بشه مسیر رو براش تغییر داد و من این اجازه رو بخودم نمیدادم در اگاهی کسی دخالتی بکنم و صرفا میتونستم پیشنهادی رو بدم حتی اگه نپذیره .اون خانوم نه نیاز به دارو داشت و نه جراحی و کافی بود چند ماه مطابق حقیقت درونش زندگی کنه تا بدنش به زیبایی مسیر سلامتی رو پی بگیره.

بدن ما حرکتی رو به جلو داره و تپش های قلب ما نه به دست و اختیار ما بلکه با نبض عشق میتپه و کافیه به این بدن فضایی برای رها بودن بدیم و از طرفی غذایی پر از عشق و زیبایی و پاکی بدیم خواهیم دید بدن چطور خودش رو درمان میکنه اگه افکار زیبا غذای زیبا و مشاهده ای زیبا در اختیارش بذاریم.

و من به سمت اداره پست حرکت کردم...

پایان بخش اول از روز دوم



دوچرخه سوارعزت نفسحقیقت
من شاپرکم و ساکن پلاک چهل جاده هستم ،تنها سفر میکنم و اینجا از سفر و اتفاقاتش و نگاهم به اون اتفاقات مینویسم و تو میتونی با خوندنش جهان و اتفاقاتش رو از نگاه من هم تجربه کنی.خوشحالم که همراهمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید