یادمه تقریبا دو سال پیش بود که آهنگ "شِریشِری لیدی" یا به قول دوستم کامیساتو "چِریچِری لیدی" تو اینستا ترند شده بود. به محض اینکه اولینبار به گوشم خورد، یاد فیلم عروسی ننهبابام افتادم و یادمه همینطور گوشی به دست درحالی که مثل دیگر دوستانم به بیماری مُسری رایج در خوابگاه، یعنی لَمیدن بر تخت دچار شده بودم، برداشتم به هماتاقیام گفتم:
-عه این آهنگ روی فیلم عروسی مامانمه! (😀)
و قیافهی او که پدر و مادرش با صلوات عروسی گرفته بودن: (😑)

بگذریم!
حرف از فیلم عروسی شد، تو رشت از قدیما رسمه که عروس دومادا با ماشین عروس هفت دور "بقعه دانای علی" رو طواف میکنن و شما به ویژه در فیلم عروسیهای دهه ۷۰، میبینین که یه پیکان جوانان سفید با ربانهای قرمز به شکل دستهی گل چسبیده به بدنهاش، داره هفت بار دانای علی رو دور میزنه.

حالا ممکنه یه عده از ساکنین رشت بیان بگن: نه همچین چیزی نیست...شما رو نمیدونم والا چطور بوده ، ولی پدرمادرای ما که عموما هم اهل روستاهای نزدیک رشت بودن این رسم رو اجرا میکردن و تا جائیکه بنده ساکن اینجا و این منطقه از رشت بودم این رو دیدم.


خب حرف از "دانای علی" شد!
یک مرد عارف مربوط به چند قرن پیش که مرقدش شد زیارتگاه و قسم راست مردم منطقهی "چُمارسرا" و احتمالا بنگاهیهای اونجا که دیگه وقتی بگن به دانای علی قسم یعنی حرفشون حقه! (ایشالله🙄). تو اینترنت سرچ کنین دانای علی رشت، داستان جالبی داره مخصوصا اون قضیه که مهندسا زمان شاه میخواستن تخریب کنندش تا جاده درست کنن ولی وقتی دوربین مهندسی رو چک میکردن به جای بقعه همهاش آب میدیدن! (جل الخالق)

همونطور که در تصویر مشاهده میکنین، این بقعهی متبرکه در وسط خیابان هست و دو طرفش خیابانکشی شده، و در پیادهروها مغازههایی که سالیان سال اونجا بودن، از لوازم خانگی لرد (معاف) گرفته تا مطب دکتر نیاکویی. و همچنین عکاسیهای قدیمی چون پندی و خاطره. اصلا اون موقع یه رشت بود و یه "جمشید خاطره" که فیلم عروسیهای ننه باباهامون رو اون فیلمبرداری میکرد و البته فامیل بابام هم بود.
و اما در دههی هشتاد، یک لابراتوار چاپ عکس اونجا بود، درست در نقطهای که اگه از پیادهرو وارد خیابون میشدی روبروت دانای علی قرار داشت و تمام عکاسیهای اونجا و همچنین برخی آتلیهها از مناطق مختلف گیلان، عکسهاشون رو میآوردن اونجا چاپ کنه. این لابراتوار، عکس فوری ۴×۳ هم میگرفت و همیشه پر بود از آدمایی که قوطی فیلماشون رو میآوردن برای چاپ.
و این لابراتوار مال کسی نبود جز:
پدر بنده (😎) البته اجارهای بود!

مغازهای به نام "عکاسی سروش". نمیدونم چرا این اسم رو بابام رو مغازه گذاشت، ولی خواهرم وقتی بچه بودم یه بار از باب شکنجهی روحی بهم گفت:
-ما میخواستم اسم تو رو بذاریم سروش!
و من میگفتم:
-نخیرم سروش اسم پسرائه!
اونم میگفت:
-خب دیگه! به خاطر همین میخواستیم بذاریم سروش! هیح هیح هیح (با خندهای شیطانی و به غایت آزار دهنده)
و منِ (🐴) هم باور میکردم حرفش رو، و با تصور اینکه همه من رو بابت یک اسم پسرانه مسخره میکنن وحشت میکردم، و خواهرم دقیقا با علم به اینکه میشه با این حرفا یه بچهی احمق رو اذیت کرد، در تولید هر چه بیشتر شوخیهای آزاردهنده کم نمیذاشت. بزرگوار خیلی خلاقیت تو این زمینه به خرج میداد، انقدری که برا اذیت کردن من فکر میکرد اگه درس میخوند دکتر شده بود!


۶ سال اول زندگیام جالب بود، توی یه منطقهی خوب زندگی میکردم، هر روز شمار مختلفی از آدما رو تو مغازه میدیدم، مامانم کاغذای مردم رو فتوکپی میگرفت براشون، و یا پشت پاکتهای عکس، مُهر عکاسی رو میزد و شماره تلفن مغازه مینوشت و در مواقع بیکاری هم مجلهی "روزهای زندگی" رو میخوند. روزایی که دانشجوهای زمان احمدی نژاد راهپیمایی میکردن با شعار "انرژی هستهای، حق مسلم ماست" و من یاد هستهی "آلوخشک" میافتادم و از مامانم میپرسیدم انرژی هستهای یعنی چی؟

یادمه برای اولین بار آبهویج بستنی رو تو مغازه خوردم، بابام مثل خیلی از مغازهدارای اونجا عادت داشت از "آبمیوه فروشی فرامرز" که چسبیده به مغازهمون بود، آبمیوه و یا دلستر و این چیزا بخره. آه چه چیزی یادم اومد! فرامرز یه شاگرد داشت به اسم محمد، یه جوان لاغر و قد بلند چشمسبز که من بهش میگفتم عمو محمد. یادمه هربار کیسههای بزرگ هویج رو باز میکرد و جلوی مغازهشون رو جدول مینشست و با چند تا از جوانهای همون اطراف، با چاقو هویج پوست میکندن. یا لوازم تحریر آقای "پاپُلی" که خونهاشون تو کوچه اَنام بود (ما هم اونجا مستاجر بودیم)، آقای پارچه فروش و خیلیهای دیگه که الان اثری ازشون نیست، یا مغازهشون رو دادن به پسراشون و کلا تغییر کرد و یا مُردن و به رحمت خدا رفتن.
نفسی نیمه عمیق و با چاشنی حسرت میکشم. سالهاست که ما از اونجا رفتیم، از اونجا و از اون منطقه و چرخ روزگار اصلا خوب تا نکرد. البته خیلی از بلاهایی که سر آدما میاد به خاطر انتخاب اشتباه خودشونه نه چرخ روزگار! از اون دوران فقط عکس مونده و یه تابلونئون بالای پشتبوم مغازه که الان شده دفتر پخش محصولات کشاورزی. یه تابلونئون با اسم "عکاسی سروش" که از فاصلهی دور اون طرف خیابون وایسی میتونی ببینی، تابلونئونی که دیگر هرگز روشن نخواهد شد... .

کامنت؟ استقبال میکنم ، بفرمایید وبلاگ خودتونه (😎)