بادی و وزید و گونه ام را نوازش کرد.لحظه ای احساس کردم عقابی هستم که پروازش در بلندای آسمان دلبری می کند.خوب حس کردم که این سعادتمندی نصیب هر کسی نمی شود.من عاشقی بودم که در هجر معشوق خود،فراق را زندگی کردم.
حرکتم گواه از صلابتم می دهد و رغبتم شاهد شهامتم و دلم!دلی به اندازه دریا دارم و وجودی سرشار از ماسه.دلی که جای جایش از حرف مهر است و دیگر هیچ و وجودی که شن هایش هر کدام پیوند عشق دو عاشق را روایت می کنند.
از تب عشق این چنین خشکیده ام و از دوریش پریشان به این سو و ان سو می روم. با باد هم قدم می شوم و ماسه هایم رقص خود را در اسمان و در زمین به نمایش می گذارند تا برای دمی ، نبودنش را از یاد ببرم.
من به سان نوری در تاریکی، عاشقی در این جهنم یخ زده هستم.
او نیست و انگار هیچ نیست.اگر او بود این گرمای جان گیر کجا بود؟اگر او بود این تنهایی بی پایان کجا بود؟انگار آتش از درونم شعله ور می شود.لبان تشنه ام عشق اورا می جوید و چشمان خسته ام سیمای او را برای خود میخواهد.
بیا و بر من ببار ای ابر بارانم!