
دلم میخواست زمان متوقف میشد و یه مدت طولانی—که حتی دلم نمیخواد تعیین کنم چقدر باشه—تو همون حالت لبخند به لب و حماقت میموندم که فکر میکردم همه چیز تحت کنترله و در امانه و آدمها همونی هستن که میگن و واقعیت چیزی جز حرفهاشون و لبخندهاشون نیست.
دلم میخواست اون لبخند احمقانهی به پهنای صورتم رو با خودم داشتم و زمان همونجا وایمیساد و فقط من و اون تصویر محبوبم تکون میخوردیم و نیازی نبود حتی برای بلند کردن فنجون قهوهی توی خیالاتم از جام بلند شم و چیزی رو تو این تصویر خیالی جابهجا کنم.
راستش چند وقته تو گوشم صدای سوت قطار بلند شده و دوباره بیخوابی اومده سراغم و صدای فکرهای توی سرم بلند شده….آدم اینجور وقتا دلش میخواد تو بیخبری و حماقت بمونه اینقدر که واقعیت سیاه و تلخه.
پیش خودم میگم بیام بیرون از این تصویر که چی بشه؟! منم و این حجم از کثافتی که باید جلوی دماغم تحملش کنم و دروغها و حقههایی که دیگه اینقدر زیاد شدن نمیتونم دلیل و منطق پشتشون رو بفهمم.
اینارو میگم و همزمان به همون اون سناریوهای احتمالی فکر میکنم که توش اینقدر مثل فلکزدهها دنبال جواب نبودم و همه چیز توش همونجوری بود که آدمها میگفتن.
به اتفاقاتی فکر میکنم که میتونست نیفته و حرفهایی که میتونستم نشنوم اینقدر که بیرحمانه بودن.
حالا نه که فکر کنی دیگه اثری از بیخوابی نیست و با اینا آروم شدم، نهخیر!
اینا فقط یه گوشه از هزارتا فکر و خیالیه که داره تو سرم میچرخه و هربار یه جاش میزنه بیرون و یه جوری کلافهم میکنه.
هر بار هم فکر میکنم پس کی قراره آروم بشم، کارما رو ولش کن، کی قراره آروم بگیرم و کمتر فکر کنم به گذشته، که میبینم اشکهام سُر خوردن و ازم جلو زدن و دیگه کار از کار گذشته.
گذشته سرجاش مونده، زمان متوقف نشده، حتی صبر نمیکنه اشکهام رو پاک کنم.
باز منم و یه عالمه فکر!
🎈 «وسط یادداشتهام برای خودم از ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴» 😶🌫️
📍پینوشت: عنوان نوشته براساس عنوان اثر هنریای که تصویرش رو سردر این متن مشاهده میکنید، انتخاب شده.