هر آن که رفت به دانشکده مهندس شد
پس از ورود به بازار کار ، دِپرس شد
چه مُفت موی مادرمان شد سفید و پدر
برای این که مهندس شویم، مفلِس شد
رفیق من که به سیگار کرده بود عادت
صدای خُرخُر خوابش شبیه خِسخِس شد
یکی از آن رفقایی که اهل علم نبود
به فکر رفتن از ایران به سوی قبرس شد
اگر چه سختیِ بسیار هم کشید اوّل
سپس شرایط خوبی براش حادِث شد
همین که دختر سرمایهدار را مُخ زد
برای دختر سرمایهدار مونِس شد
سپس به سوی وطن آمد و سه تا شرکت
زد و زن و پسرش هیأتِ موسّس شد
“رفیق من که به مکتب نرفت و خط ننوشت”
به لطف مخ زدن ارباب صد مهندس شد!!
مهدی خداپرست
متولد:1354
شهر:در روستای برکوک و در هجده کیلومتری آرین شهر در حد فاصل بین قاین و بیرجند متولد شد.
« نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست»؟
گرفتار چت ِ رایانه ی کیست؟
نمی دانم دل دنیا پرستم
حواسش در پی یارانه ی کیست؟
دلم پیر و دلم پیر و دلم پیر
سر ِ پیری شده درگیر ِ درگیر
فتاده تشت رسوایی ام از بام
صد و ده می زند از دور آژیر
«دلم زار و دلم زار و دلم زار»
شده اوراق و افتاده به قارقار
بر آن هستم که تعمیرش نمایم
چه کس دارد برایش جعبه آچار؟
من از جور بتان دل ریش دارم»
سه من در صورت خود ریش دارم
اگرچه دشمنم با ماهواره
به پشت بامم اما دیش دارم
محمد جاوید
متولد:1335
شهر:شیراز
میوه ی ممنوعه چیدن را که حوّا باب کرد
آدم اخراج از بهشت با صفا را باب کرد
چونکه قابیل از عقب با بیل زد هابیل را
حمله با یک بیل را در کل دنیا باب کرد
نوح نهصد سال کشتی ساخت توی یک کویر
کار دور از عقل را این مرد دانا باب کرد
بارداری بی حضور جنس نر را در جهان
حضرت مریم به لطف حق تعالی باب کرد
از شروع این جهان مرد از پی زن می دوید
از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد
یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب ساخت
صنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد
رد شدن از نیل بی لنج و بلم امکان نداشت
رد شدن از نیل را با چوب موسا باب کرد
حرفه ی آتش نشانی را هزاران سال پیش
از لج نمرود ابراهیم آقا باب کرد
گوسفندی که به قربانگاه اسماعیل رفت
مبحث ایثار را در حد اعلا باب کرد
بس که کل کل کرد با موری سلیمان نبی
بحث و کل کل را میان جانورها باب کرد
بردن سگ در مکان خواب را از آن قدیم
عضوی از اصحاب کهف ازباب تقوا باب کرد
کفش زنها قرنها یا گالش و یا گیوه بود
کفش های شیشه ای را سیندرلا باب کرد
پیش از این شعری نبوده با ردیفِ باب کرد
این ردیف خاص را شعر تر ما باب کرد
شروین سلیمانی
متولد:1354
شهر:_
در احوالِ گران شدن نان
تا کم آوردیم، ماهی تیز رفت
مرغ قدقد کرد و قهرآمیز رفت
نان مردد بود تا یک روز که
مثل دیگر چیزها، آن نیز رفت
خاله با من دم بگیر
سفره را محکم بگیر
روزگاری سفره حتی وقت چاشت
کاملا پر بود اصلا جا نداشت
کی کسی با قیمه سلفی می گرفت
در نمایشگاه پیجش می گذاشت
خاله این ور هم بگیر
سفره را محکم بگیر
آن چلو ماهیچه ها یادش بخیر
عطر دیزی های ما یادش بخیر
نان سنگک با کبابی داشتیم
خاله جان! کلا غذا یادش بخیر
هی نرو شلغم بگیر
سفره را محکم بگیر
سفره را محکم نگیری می پرد
نانِ خشکی سفره خالی می خرد
نه نبر بفروش، نومیدی بد است
روزیِ ما را خدا می آورد
خاله کم ماتم بگیر
سفره را محکم بگیر
فوقِ فوقش شکلی از آن می کشیم
بعد از این در سفره ها نان می کشیم
ساده، خشخاشی، تنوری، صنعتی
هرچه می خواهیم، ارزان می کشیم
خاله دل از غم بگیر
سفره را محکم بگیر
مصطفی مشایخی
متولد:1336
شهر:اراک
هم کلاسیت درس خواند فقط
علم را توی سر چپاند فقط
روز و شب درس خواند و فول نشد
این همه زور زد قبول نشد!
پس تو هم غیرِ طنزِ رشدِ جوان!
بیخودی این همه کتاب نخوان
از کلاست بپیچ، راحت باش
خستهای، فکر استراحت باش
برو دنبال عشق و حال، نیا
ول کن اصلا برو شمال، نیا
منتها وقت امتحان برگرد
هرکجا رفتهای، نمان، برگرد
تا شود کارنامهات پر بیست
هیچ راهی به جز تقلب نیست
تا که از درسها رها بشوی
جزء تحصیل کردهها بشوی
هی تقلب نوشته و بگذار
توی جوراب و لولهی خودکار
روی دیوار و میز، یا کف دست
هر کجایی که یک کمی جا هست
نمرهات میشود درست و تمیز
میشوی پیش خانواده عزیز
در تقلب اگر چه استادم
پیش تو بنده درس پس دادم!
اگر اینگونه باسواد شوی
بیسوادی که بهتر است اخوی
شاعر : روح الله احمدی/ بلبل
متولد:1368
شهر:تهران
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی
دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آن که شما غمگسار من باشی
تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی
من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی
ولی نه! من که در اینجا دچار پاییزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی
تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی
ناصر فیض
متولد:1338
شهر:روستای آلنی در مشگین شهر
روزگاری... (بگو هفهشده سال
پیش از اینها، که رفتهام از یاد)
یک هنرمندِ فاقد مسکن
رفت روزی وزارت ارشاد
چون دَم در رسید، با خود گفت:
«میروم تو، هر آنچه بادا باد»
نوک بینی خود گرفت وَ رفت
راست پیش وزیر و پس اِستاد
گفت: «در روز اول خلقت
که خدا این جهان نمود آباد
چون به مستضعفین زمین بخشید
اسم این جانب از قلم افتاد
حال، البته با کمی تأخیر
من به خدمت رسیدهام، دلشاد
تا مگر قطعهای زمین بخشید
بروم منزلی کنم ایجاد»
گفت با وی وزیر، با لبخند:
«بنده از دیدن شمایم شاد
چون هنرمند قدر میبیند
باید الحق به صدر بنشیناد
مینویسم زمین به اسم الان
میدهم خدمت شما استاد!
آن گه از «قطعهی هنرمندان»
قطعهای هم به شخص ایشان داد
رضا رفیع
متولد:1347
شهر:تربت حیدریه
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد
اکبر اکسیر
متولد:1232
شهر:شهر مرزی آستارا
«در کنج پیاده رو درختی
با دست دراز و قامت خم
می گفت به عابری شتابان:
در راه خدا به من کمک کن»
و یا:
«جاده ای خاکی
می رود ارابه ی فرسوده اش لنگان
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف، شهری غبار آلود
پشت گاری
سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی، مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای:
بر چشم بد لعنت!»
عمران صلاحی
متولد: 1325
شهر:تهران
گردآورنده: شقایق پاکی پودنک