آرزو| صبح زود از خواب بیدار میشد، عروسک پشت ویترین منتظرش بود.
افسوس| همانطور که قول داده بودم زنده برگشتم فقط حیف از تو قول نگرفته بودم.
مواد اولیه| غریبهای وارد مسافرخانه شد، فردای آن روز صاحب رستوران برای مسافران با گوشت تازه غذا درست کرد.
دورتر| مخزن سوخت سوراخ شده بود و در ارتفاع پایین حرکت میکرد، مردم دهکده برایش دست تکان میدادند، خلبان، هواپیما را به سمتی هدایت کرد که سقوط را نبینند.
باید زنده بماند| مریض که شد طلبکاران او را به بهترین بیمارستان بردند.
عاشق| برای زن گرفتن باید اتاقی میساخت، آجرها را بالا میبرد و دختر کدخدا را در آن تصور میکرد، صبح تا شب دیوار اتاق بالا میرفت و شب خراب میشد. تا اینکه لنگ کفش دختر عمویش روی آجرها جا ماند.
وقتی نیستی| هر سال برایش جشن تولد میگیرند ولی در عکسش هنوز پانزده ساله است.
آبی آسمانی| به ابرهای خاکستری نگاه میکند میداند امروز شوهر دهقانش با او مهربان خواهد بود.
خرید کتاب از راههای زیر: