شهرزاد حکایتی
شهرزاد حکایتی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

باید زنده بماند


آرزو| صبح زود از خواب بیدار می‌شد، عروسک پشت ویترین منتظرش بود.

افسوس| همانطور که قول داده بودم زنده برگشتم فقط حیف از تو قول نگرفته بودم.

مواد اولیه| غریبه‌ای وارد مسافرخانه شد، فردای آن روز صاحب رستوران برای مسافران با گوشت تازه غذا درست کرد.

دورتر| مخزن سوخت سوراخ شده بود و در ارتفاع پایین حرکت می‌کرد، مردم دهکده برایش دست تکان می‌دادند، خلبان، هواپیما را به سمتی هدایت کرد که سقوط را نبینند.

باید زنده بماند| مریض که شد طلبکاران او را به بهترین بیمارستان بردند.

عاشق| برای زن گرفتن باید اتاقی می‌­ساخت، آجرها را بالا می‌­برد و دختر کدخدا را در آن تصور می‌­کرد، صبح تا شب دیوار اتاق بالا می‌رفت و شب خراب می‌­شد. تا اینکه لنگ کفش دختر عمویش روی آجرها جا ماند.

وقتی نیستی| هر سال برایش جشن تولد می­‌گیرند ولی در عکسش هنوز پانزده ساله است.

آبی آسمانی| به ابرهای خاکستری نگاه می‌کند می‌داند امروز شوهر دهقانش با او مهربان خواهد بود.

  • «ها» داستان‌های مینیمال
  • مصطفی خدامی

خرید کتاب از راه‌های زیر:

داستان کوتاه کوتاهمینیمالمصطفی خدامیکتابنشرصاد
یک کتابخوان حرفه‌ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید