ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد حکایتی
شهرزاد حکایتی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

معرفی کتاب «می‌خواهم بمانم»

انسان‌هایی هستند که حق حیات دارند؛ این حق را خداوند به آن‌ها داده است. اما انسان‌های دیگری هستند که فکر می‌کنند مختارند این حق را از آنان بگیرند؛ آنانی که اتفاقا عزیزترین افراد زندگی‌شان هستند. جنینِ در بدن انسان، مثل همه‌ی انسان‌های به‌دنیا آمده‌ انسان است. حتی اگر هنوز به چهارماهگی جنینی هم نرسیده باشند و روح در آن‌ها دمیده نشده باشد، باز هم انسان هستند و می‌توانند در جامعه انسانی اثرگذار باشند.
«می‌خواهم بمانم» مجموعه‌ای از داستان‌های برگزیده مسابقه می‌خواهم بمانم است. این اثر به کوشش وجیهه سامانی گردآوری شده است. این جشنواره با هدف انتقال پیام این فرشته‌های آسمانی به خانواده‌ها برگزار شد. تا حقّی را که خداوند برایشان قائل‌شده به ظلم و ستم از ایشان نگیرند، کوله‌بار خود را با گناه قتل نفس سنگین نکنند و گرفتار سختی و شرمندگی عذاب‌وجدان نشوند.

این مسابقه داستان‌کوتاه‌نویسی با موضوع «نه به سقط عمدی جنین» در سال ۱۳۹۸ برگزار شد که این کتاب حاصل بهترین آثار دریافتی آن است.


برشی از کتاب:

سبیکه بچهٔ دوساله‌اش را که تازه از شیر گرفته بود، روی دوپا نگه داشت. عفت سرش را کمی خم کرد و به سبیکه گفت:

«دهن بچه رو باز نگه دار.»

بچه که حسابی ترسیده بود، به گریه‌هایش جیغ را هم اضافه کرد. مسلم از توی اتاق، پردهٔ توری را کنار زد و زیر لب گفت:

«مرگ! خفه‌خون بگیر دیگه! به‌خاطر همین چیزاست که می‌گم ول کن این کارا رو.»

عفت سرش را تا بینی بچه پایین آورد و دهانش را گذاشت روی یکی از سوراخ‌های بینی‌اش و یکهو فوت کرد و یک هستهٔ آلبالو از توی دهان بچه با شدت پرید بیرون. عفت گفت:

«همینه دیگه، بچه که غذاخور می‌شه، راه می‌افته و از این‌ورواون‌ور هر چیزی که گیرش می‌آد، پیدا می‌کنه و می‌ذاره توی دهنش.»

سبیکه بچه را بلند کرد و هستهٔ آلبالو را از روی زمین برداشت و کمی توی دست زیرورویش کرد و گفت:

«به خودم که باشه، اصلاً آلبالو و گیلاس نمی‌خرم.»

بعد پولی کف دست عفت گذاشت و آهسته در گوشش گفت:

«پس کی داروم حاضر می‌شه؟»

عفت درحالی‌که دست‌هایش را زیر شیر آب توی حیاط می‌شست، گفت:

«الهام رو شب بفرست بیاد بگیره؛ فقط طبق دستور عمل کنی‌ها!»

سبیکه که رفت، مسلم از توی اتاق داد زد:

«مگه نمی‌گم وقتی من نیستم مشتری قبول کن؟ سرم رفت ازبس بچه ونگ زد!»

عفت پول را پرِ روسری‌اش بست و دوباره شروع کرد به شستن دست‌هایش و گفت:

«چشم، هروقت ماه‌به‌ماه حقوقت رو آوردی و گذاشتی لب طاقچه، دیگه منم مشتری قبول نمی‌کنم.»

بعد زیر لب شروع کرد به غُرغُرکردن:

«همه پسر دارن مام پسر داریم؛ از صبح تا شب می‌شینه پای قفسش و با کفتراش حال‌واحوال می‌کنه؛ دستورم می‌ده!»

تهیه کتاب:

نسخه‌ی کاغذی از فروشگاه سایت نشر صاد

نسخه‌ی الکترونیکی از طاقچه

معرفی کتابنشر صادمی‌خواهم بمانمداستان ایرانیوجیهه سامانی
یک کتابخوان حرفه‌ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید