رمان «چند قدم بعد از خانه عتیق»، داستان چندسال از زندگی عطا یزدانبخش، جوان سیوچندساله است. عاطفه، همسر عطا بیماری لاعلاج دارد و آخرینقدم عطا در راه تیمار عاطفه، سفر به خانهی خداست. نسخهای که عطا به آن اعتقادی ندارد و در ابتدای سفر میداند اگر هم فرجی شود، وامدارِ ایمان و اعتقاد خود عاطفه خواهد بود. عطا از سفر برمیگردد، اما زندگی برایش طور دیگری رقم زده است. در تمام طول داستان، عطا شناور است. شناور میان خاطراتاش.
این اثر، قصهی آدمهای کج و کوله است. آدمهایی که نه منظم و مرتباند، نه پاک و منزه، و تا وقتی گرفتوگیری پیدا نکردهاند سراغی از ماورا نمیگیرند. این رمان، داستان آدمهایی است که هر جا باشند، هر تلاشی هم که بکنند همیناند که هستند. البته خودِ خدا هم با همینجوری بودنشان مشکلی ندارد. منظورش از دعوت به خانهی خودش هم شاید فقط همین باشد که فرصتی و آرامشی پیش بیاید تا گذشتهشان را با خودشان مرور کنند.
امید شیخ باقری نویسنده «چند قدم بعد از خانه عتیق»، دانشآموختهی مهندسی عمران است و پیش از این، از این نویسنده رمانهای نوجوان «مثل این موقعهای آذر»، «صعود به K2 باچرخدستی» و «پیچش بارفیکسی امینالدوله» در انتشارات نردبان به چاپ رسیده است.
من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایهی کوهی. از شور و شوقمان روی پا بند نمیشدیم. سر پنجه راه میرفتیم. سر پنجه میدویدیم. به دنبال هم، به گِرد هم. دستهای عاطفه تو دستهایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایرههای دور سرم میچرخیدند. روی زمین میچرخیدم و روی هوا میچرخاندمش. صدای قهقههمان گوش فلک را کر کردهبود. یک آن، فقط یک آن، دستهای عاطفه از دستهایم لغزیدند و عاطفه میان دستهایم پر کشید و بالا رفت. بالا و بالاتر. صدای «عاطفه، عاطفه»ام توی گلو خفه میشد. حنجره، خود را میدرید اما صدایی از آن بیرون نمیآمد که به جایی برسد یا نرسد، که کسی به فریادم برسد یا نرسد. هر وقت که از تلاش دست بر میداشتم، کلاغهایی از هر طرف، که تکههایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من میباریدند و من را زیر جزء جزء عاطفه دفن میکردند.
نسخهی کاغذی از فروشگاه سایت نشر صاد
نسخهی الکترونیکی از طاقچه