نزدیک روز تولدم بود که دوست داشتم به این مناسبت برای خودم لباس نویی تهیه کنم. لباسی که برای خودم دوخته شده باشه. به همین خاطر از دوستم که خیاطه کمک خواستم و او هم گفت که میتونه برام لباسی رو که میخوام بدوزه.
تا اینکه چند روز قبل تولدم بهم خبر داد که براش کاری پیش اومده و نمیتونه برام لباس رو تا روز تولدم بدوزه... اما خب برای من مهم بود که بتونم همون روز لباس نو تنم کنم. کمی از شرایط پیش اومده ناراحت بودم و تو ذوقم خورده بود و از طرفی هم فکر میکردم تو این مدت زمان کم، هیچ خیاطی قبول نمیکنه برام لباس بدوزه...تا اینکه...
یاد یک آشنای قدیمی افتادم که برام قبلا لباس دوخته بود. هرجوری بود شماره تماس و آدرسش رو پیدا کردم و شرایطم رو براش توضیح دادم و او هم گفت که چون لباس ساده ایه میتونه تا اون روز برام آماده کنه... منم خیلی خوشحال شدمً!
همون روز بعد از کار رفتم تو محله و دنبال پارچه سفیدرنگ گشتم. حس جالبی بود چون اولین بار بود که خودم برای خرید پارچه میرفتم و سعی میکردم پارچه ها رو بشناسم. پارچه فروش هم خوب راهنماییم کرد و البته فکر میکرد خودم دارم خیاطی یاد میگیرم و بهم گفت یادگرفتن لباس دوختن خیلی قشنگه، هرچیزی میتونی برای خودت بدوزی!
بعد از خرید پارچه، به آدرس خیاطی رفتم. یه در شیشه ای داشت که هلش دادم و واردش شدم... یه اتاق خیلی قدیمی که پر بود از پارچه، پارچه های تیکه شده، پارچه هایی که داشتن دوخته میشدن. لباس های آماده شده که روی هم روی یک میله ی لباس آویزون شده بودن. یه آینه ی بزگ چوبی قدیمی، دوتا میز بزرگ که روشون چرخ خیاطی بود، یه میز بزرگج دیگه که روش اتو بود. یه پنکه ی خراب، چندتا صندلی و مشتری هایی که از زندگی با هم حرف میزدن...
محیط جالبی داشت. داشتم به چیدمان اونجا فکر میکردم که اگرچه از نظرم نامرتب، به هم ریخته و شلوغ می اومد، اما فکر کردم این محیط نشون دهنده ی ذهن خیاطیه که اینجا کار میکنه و فکر کردم اگه حتی کوچکترین وسیله جابه جا بشه چقدر ذهنش ممکنه به هم بریزه و جای وسایل رو درست به یاد نیاره حداقل تا مدتی!
حتی به این فکر کردم که اگه آدم های دیگه ای اونجا خیاطی میکردن، حتما شکل و شمایل اون اتاق فرق میکرد... شاید اگه کسی دیگه بود، رو دیوارها چندتایی قاب عکس از مدل های لباس قرار میداد. شاید اگه دوست من بود، گلدون های رنگی پشت پنجره اش میذاشت و چندتا کمد کوچیک برای لباس ها و پارچه ها انتخاب میکرد. اگه من بودم شاید بهترین جچای اتاق رو به آینه اختصاص میدادم و چندتایی ژورنال برای مشتری ها قرار میدادم. و ...
خلاصه که اون روز تجربه ی جالبی از زندگی برای من بود. یاد یه حرف قدیمی که شنیده بودم افتادم: زندگی همین چیزا بود.