محمدرضا شمس اشکذری
محمدرضا شمس اشکذری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دست‌ و پا زدن برای نوشتن

قلم، درمانده و در گوشه­‌ای افتاده، زبان، خسته و در کام نشسته و فقط ذهن نویسنده است که در ساعات محدودی، آن هم با رعایت پروتکل باز است. دَرِ حافظه را که می­‌گشایم تا چیزی پیدا کنم و بنویسم انبوهی از شکوِه و اندوه بر سرم می­‌بارد. این­‌ها را کنار می­‌زنم و می­‌نگرم کوزه­‌های شکسته‌ی خیام را، مصیبت­‌نامه‌ی عطار را، نام زندان­‌های مختلف مسعود سعد سلمان را و ذکر استخلاص بخارا را و ... تا می­‌رسم به بزرگ خاندان طاعون و وبا، متحیرکننده اطبا، ویروس منحوس کرونا. [حتی وقتی نامش را هم می­‌نویسم، ذهنم به هم می­‌ریزد، تازه داشت متن خوب می­‌شد که آمد و خرابش کرد.] خسته می­‌شوم و دست از کنکاش در حافظه برمی­‌دارم و عاجزانه می­‌نشینم. به نظر می­‌رسد که حتی ذهن هم در ایام کرونا کارش کساد است و رونقی ندارد. حال ذهنم گرفته است. اوضاع طوری است که فقط از محتویات غمناک استقبال می‌­شود. کافی است یک شعر غمین پیدا شود. یک لحظه با خود می­‌خوانم «بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم/ می­‌روم و نمی­‌رود ناقه به زیر محملم»، ذهن دست به کار می­‌شود، سینه شرحه شرحه از فراق می­­‌شود، نغمه­‌های «جهانا همانا فسوسی و بازی» و ... از هر سو بلند می­‌شود، نیِ مولانا بر صدر می­‌نشیند و حکایت می­‌کند و از جدایی‌ها شکایت می­‌کند و ... .

تصویری از غروب آفتاب در خوابگاه طرشت سه
تصویری از غروب آفتاب در خوابگاه طرشت سه


به سختی و با هزار خواهش و تمنا همه را به آرامش دعوت می­‌کنم. همه ساکت می­‌شوند اما نیِ مولانا دست­‌بردار نیست. نهایتاً به او اجازه می­‌دهم در پس­‌زمینه بنوازد و دوباره مشغول فکر کردن می­‌شوم. ببخشید که اینجا این همه آشفته شد اما حق بدهید. هفت ترم این ذهن بیچاره را در دانشگاه دواندم و پُرش کردم از تکلیف­های یک و دو و سه، پروژه فلان، هفت عادت موثر برای بیدار ماندن سر کلاس و ... . فقط یک ترم دیگر مانده بود که اینگونه اوضاع به هم ریخت. در ذهنم دو فیلم به صورت آنلاین اکران می­‌شود، یکی فیلم لحظات پایانی حضور در دانشگاه به کارگردانی خود ذهنم و دیگری فیلمی با همین نام به کارگردانی کرونا. ذهنم با مشاهده مکرر این دو فیلم پاک به هم ریخته است. بدون کاستن از کلیت فرض کنید در فیلم ساخته ذهنم یک دانشجو در پایان تحصیل حدود تیرماه با چند دوستش دست می­‌دهد، خداحافظی می­‌کند و به شهر خودش باز می­‌گردد. اما فیلم ساخته کرونا این چنین است:

«شنبه سوم اسفند»
حوالی ساعت پنج عصر: پایان کلاس­‌ها و حرکت به سمت خوابگاه
حوالی ساعت هشت شب: زمزمه‌هایی از تعطیلی دانشگاه
حوالی ساعت ده شب: تمام خوابگاه بسیج شده­‌اند و در اقصی نقاط فضای مجازی به دنبال خبری مبنی بر تعطیلی فردا هستند.
حوالی ساعت یازده و نیم شب: گروهی ناامید می­‌شوند، آنها که فردا می‌بایست تمرین تحویل می­‌دادند با تلخ‌کامی مشغول نوشتن تمرین شدند و عده­‌ای (از جمله خودم) می­‌خوابند.
«یکشنبه چهارم اسفند»
دقیقاً پنج دقیقه بامداد: هم اتاقی‌ام بیدارم می­‌کند، می­‌گوید بالاخره تعطیل شده و قصد داریم برای پنج ساعت دیگر بلیت بگیریم. من اظهار بی­‌علاقگی می­‌کنم و به او در مورد لزوم عدم توجه به شایعات فضای مجازی هشدار می­‌دهم و چشمانم را می­‌بندم.
دقیقاً ده دقیقه بامداد: برادرم زنگ می­‌زند و او نیز دو خبر دارد: تعطیلی دانشگاه­‌ها و بلیت برای پنج ساعت دیگر. می­‌گویم بلیت را بگیرد و برمی­‌خیزم و از آنجا که مطمئنم این تعطیلی بیش از یک هفته نخواهد بود و از شنبه همه چیز عادی خواهد شد، توشه مختصری آماده می­‌کنم.
و نهایتاً ساعت حوالی چهار صبح با بچه­‌ها عازم راه­‌آهن می­‌شویم و قبل ازساعت دوازده ظهر چهارم اسفند در شهر و دیار خویشتنیم.

و متاسفانه این فیلم کرونا بود که براساس یک داستان واقعی ساخته شده بود. ادامه داستان را هم که خودتان می­‌دانید: هفته اول خیلی خوب بود اما از شنبه هیچ چیز عادی نشد، یکشنبه هم عادی نشد و حتی جمعه هم چیزی عادی نشد و به این ترتیب بیش از بیست و پنج شنبه گذشت و هیچ چیز عادی نشد. یک چیز عادی شد که ای کاش آن هم نمی­‌شد: مرگ انسان­‌ها. میلیون میلیون در جهان این بیماری را می­‌گیرند و هزار هزار جان خود را از دست می­‌دهند و در مقیاسی کوچکتر و در کشور خودمان هزار هزار می‌گیرند و صدتا صدتا قربانی می­‌شوند. این جاست که خیام خروش برمی­‌آورد و از کوزه­‌گر و کوزه­‌خر و کوزه‌فروش می­‌پرسد و فاخته­‌اش کوکو می­‌گوید و مرا به هم می‌ریزد. در آخر هم خسته و درمانده می­‌ایستد، قدری سکوت می­‌کند، لبخندی می­‌زند و می­‌خواند: حالی خوش باش و عمر بر باد مکن. و اینگونه طوفان فروکش می­‌کند و سکوت سرد زمان می­‌ماند و آواز نی مولانا. روزها را می‌گذرانم و صدای زنده‌یاد خسرو شکیبایی در گوشم می‌پیچد:

حال همه ما خوب است اما تو باور نکن!
نوشتنکرونادانشگاه
علوم‌کامپیوترآلوده، ریاضی‌ناک، فلسفه‌انگیز و ادبیات‌مند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید