قلم، درمانده و در گوشهای افتاده، زبان، خسته و در کام نشسته و فقط ذهن نویسنده است که در ساعات محدودی، آن هم با رعایت پروتکل باز است. دَرِ حافظه را که میگشایم تا چیزی پیدا کنم و بنویسم انبوهی از شکوِه و اندوه بر سرم میبارد. اینها را کنار میزنم و مینگرم کوزههای شکستهی خیام را، مصیبتنامهی عطار را، نام زندانهای مختلف مسعود سعد سلمان را و ذکر استخلاص بخارا را و ... تا میرسم به بزرگ خاندان طاعون و وبا، متحیرکننده اطبا، ویروس منحوس کرونا. [حتی وقتی نامش را هم مینویسم، ذهنم به هم میریزد، تازه داشت متن خوب میشد که آمد و خرابش کرد.] خسته میشوم و دست از کنکاش در حافظه برمیدارم و عاجزانه مینشینم. به نظر میرسد که حتی ذهن هم در ایام کرونا کارش کساد است و رونقی ندارد. حال ذهنم گرفته است. اوضاع طوری است که فقط از محتویات غمناک استقبال میشود. کافی است یک شعر غمین پیدا شود. یک لحظه با خود میخوانم «بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم/ میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم»، ذهن دست به کار میشود، سینه شرحه شرحه از فراق میشود، نغمههای «جهانا همانا فسوسی و بازی» و ... از هر سو بلند میشود، نیِ مولانا بر صدر مینشیند و حکایت میکند و از جداییها شکایت میکند و ... .
به سختی و با هزار خواهش و تمنا همه را به آرامش دعوت میکنم. همه ساکت میشوند اما نیِ مولانا دستبردار نیست. نهایتاً به او اجازه میدهم در پسزمینه بنوازد و دوباره مشغول فکر کردن میشوم. ببخشید که اینجا این همه آشفته شد اما حق بدهید. هفت ترم این ذهن بیچاره را در دانشگاه دواندم و پُرش کردم از تکلیفهای یک و دو و سه، پروژه فلان، هفت عادت موثر برای بیدار ماندن سر کلاس و ... . فقط یک ترم دیگر مانده بود که اینگونه اوضاع به هم ریخت. در ذهنم دو فیلم به صورت آنلاین اکران میشود، یکی فیلم لحظات پایانی حضور در دانشگاه به کارگردانی خود ذهنم و دیگری فیلمی با همین نام به کارگردانی کرونا. ذهنم با مشاهده مکرر این دو فیلم پاک به هم ریخته است. بدون کاستن از کلیت فرض کنید در فیلم ساخته ذهنم یک دانشجو در پایان تحصیل حدود تیرماه با چند دوستش دست میدهد، خداحافظی میکند و به شهر خودش باز میگردد. اما فیلم ساخته کرونا این چنین است:
«شنبه سوم اسفند»
حوالی ساعت پنج عصر: پایان کلاسها و حرکت به سمت خوابگاه
حوالی ساعت هشت شب: زمزمههایی از تعطیلی دانشگاه
حوالی ساعت ده شب: تمام خوابگاه بسیج شدهاند و در اقصی نقاط فضای مجازی به دنبال خبری مبنی بر تعطیلی فردا هستند.
حوالی ساعت یازده و نیم شب: گروهی ناامید میشوند، آنها که فردا میبایست تمرین تحویل میدادند با تلخکامی مشغول نوشتن تمرین شدند و عدهای (از جمله خودم) میخوابند.
«یکشنبه چهارم اسفند»
دقیقاً پنج دقیقه بامداد: هم اتاقیام بیدارم میکند، میگوید بالاخره تعطیل شده و قصد داریم برای پنج ساعت دیگر بلیت بگیریم. من اظهار بیعلاقگی میکنم و به او در مورد لزوم عدم توجه به شایعات فضای مجازی هشدار میدهم و چشمانم را میبندم.
دقیقاً ده دقیقه بامداد: برادرم زنگ میزند و او نیز دو خبر دارد: تعطیلی دانشگاهها و بلیت برای پنج ساعت دیگر. میگویم بلیت را بگیرد و برمیخیزم و از آنجا که مطمئنم این تعطیلی بیش از یک هفته نخواهد بود و از شنبه همه چیز عادی خواهد شد، توشه مختصری آماده میکنم.
و نهایتاً ساعت حوالی چهار صبح با بچهها عازم راهآهن میشویم و قبل ازساعت دوازده ظهر چهارم اسفند در شهر و دیار خویشتنیم.
و متاسفانه این فیلم کرونا بود که براساس یک داستان واقعی ساخته شده بود. ادامه داستان را هم که خودتان میدانید: هفته اول خیلی خوب بود اما از شنبه هیچ چیز عادی نشد، یکشنبه هم عادی نشد و حتی جمعه هم چیزی عادی نشد و به این ترتیب بیش از بیست و پنج شنبه گذشت و هیچ چیز عادی نشد. یک چیز عادی شد که ای کاش آن هم نمیشد: مرگ انسانها. میلیون میلیون در جهان این بیماری را میگیرند و هزار هزار جان خود را از دست میدهند و در مقیاسی کوچکتر و در کشور خودمان هزار هزار میگیرند و صدتا صدتا قربانی میشوند. این جاست که خیام خروش برمیآورد و از کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش میپرسد و فاختهاش کوکو میگوید و مرا به هم میریزد. در آخر هم خسته و درمانده میایستد، قدری سکوت میکند، لبخندی میزند و میخواند: حالی خوش باش و عمر بر باد مکن. و اینگونه طوفان فروکش میکند و سکوت سرد زمان میماند و آواز نی مولانا. روزها را میگذرانم و صدای زندهیاد خسرو شکیبایی در گوشم میپیچد:
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن!