عباس سیدشازیله
عباس سیدشازیله
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دیگر روحش در فقس جا نمی شد...

پرنده ای که تا به امروز عمرش رو توی قفس گذرونده شاید هیچ وقت گشنه نخوابیده باشه یا در معرض تهاجم پرنده های دیگه نبوده باشه. شاید از سرما نلرزیده باشه. شاید به نظر پرنده های دیگه زندگی بسیار مناسبی داشته. ولی...

ولی یه خلأ رو همیشه در زندگیش حس می کرده. حس آزادی رو کم داشته. همیشه...

و اگر که یه روز در قفس به طور اتفاقی باز بشه و پرنده پرواز کنه و برای اولین بار طعم زیبای آزادی رو بچشه، دیگه هیچ وقت نمی تونه برگرده. با تمام خطرات جدیدی که تهدیدش می کنه و تمام سختی ها. در هر حال دیگه هیچ وقت نمی تونه برگرده.

نه به خاطر اینکه قفس دیگه پذیرای ورودش نیست. بلکه به خاطر این نمی تونه برگرده که دیگه روحش درون قفس جا نمیشه. روحش بزرگ شده و تنومند....

هیچ آزاده ای رو نمی تونی وادار کنی که به زندگی ایمن ولی بدون آزادی اکتفا کنه.

شاید این داستان،‌ دقیقا داستان ممکنی باشه برای زندگی تو... تویی که داری این متن رو می خونی. شاید این داستان رو بتونی به واقعیت تبدیل کنی و بیفتی توی دردسری که همیشه خلأش رو حس می کردی. شاید باید بفهمی که چیزی رو گم کردی. شاید باید امنیتت رو به خاطر به دست آوردن آزادی دور بندازی.

شاید. شایدم نه. شایدم همین زندگی برات کافی باشه. ولی قبل از باز شدن قفس، پرنده دقیقا نمی دونست مشکل کجاست. نمی دونست که زندگی یعنی چی. نمی دونست که فقط نفس می کشه و چیزی از زندگی نفهمیده. شاید تو هم که داری این متن رو می خونی باید به فکر فرو بری. شاید باید از یه قفس بزرگ خارج بشی و چیز های بزرگی رو از دست بدی...

به امید اینکه روزی روح مان را آزاد کنیم. یعنی آن روز فرا می رسد؟

این عکس رو می بینی؟ پایین رو ببین. خوب نگاه کن...

این عکس واقعا زیباست. ما جزو قفس هستیم نه توش. اعضای فکرمون میله هائیه که خم شده و به هم متصل شده و یه قفس رو شکل داده.

آیا روزی می رسه که بفهمیم آزادی چیه و به دنبال چی می گردیم؟

زندگی مثل یه امتحانه. خیلی زود تر از اونی به سر می رسه که فکرش رو می کنی.

آزادیروحقفسپرندهرویا
گاهی افکارم را می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید