ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

زیر پوست روانشناسی: نقد علم روان ۴

بخش چهارم: روان‌شناسی و قدرت؛ علم یا ایدئولوژی؟

روان‌شناسی، آن چیزی نیست که در کتاب‌های درسی و کارگاه‌های توسعه فردی درباره‌اش می‌گویند.

این علم، تاریخ پنهانی هم دارد؛ تاریخی پر از اتفاقات ناگوار، که در بسیاری از مقاطع به‌جای کمک به آدم‌ها، ابزاری برای کنترل و سرکوبشان شده است. روان‌شناسی، برخلاف ظاهرش، همیشه دانشی بی‌طرف و منزوی نبوده.

از همان نخستین روزهایی که نامش را به‌عنوان علم شناخت انسان بر زبان آوردند، جای پای قدرت در آن دیده می‌شد؛ قدرتی که می‌خواست آدم‌ها را بفهمد، اما نه برای آزادی‌شان، بلکه برای مهار و کنترل مؤثرترشان.

اوایل قرن بیستم، روان‌شناسان آمریکایی تصمیم گرفتند هوش انسان‌ها را اندازه بگیرند. اما این اندازه‌گیری، بیش از آن‌که برای شناخت ظرفیت‌های انسانی باشد، به ابزاری در خدمت سیاست و تبعیض بدل شد. در آمریکا، مردی به نام لوئیس ترمن نسخه‌ای بومی‌شده از آزمون استنفورد-بینه را تهیه کرد. در مقدمه‌ی همان کتاب، بی‌پرده نوشت که این آزمون می‌تواند کمک کند تا «افراد نامناسب برای زاد و ولد» شناسایی و از چرخه‌ی تولید نسل کنار گذاشته شوند.

چند سال بعد، در همان آمریکا، جزیره‌ی الیس که ورودی مهاجران به خاک این کشور بود، به آزمایشگاهی بزرگ برای تست هوش تبدیل شد. مردم ایرلندی، ایتالیایی و یهودی که از فقر و جنگ گریخته بودند، با آزمون‌هایی مواجه می‌شدند که بر اساس فرهنگ و زبان آمریکایی طراحی شده بود. و چون نمی‌توانستند به سؤالات جواب دهند، «کم‌هوش» نامیده می‌شدند. با همین برچسب، هزاران نفر از ورود به آمریکا محروم شدند. روان‌شناسی در این ماجرا، نقش مأمور صدور مجوز و رد صلاحیت را بازی کرد.

در جریان جنگ جهانی اول، ارتش آمریکا به روان‌شناسان سفارش داد تا تست‌هایی طراحی کنند که بتوانند در مدت کوتاه، کیفیت ذهنی سربازان را ارزیابی کنند. تست‌های Alpha و Beta معروف شدند؛ اما آن‌چه پشت این آزمون‌ها پنهان ماند، این بود که بسیاری از سربازان اصلاً زبان انگلیسی را نمی‌فهمیدند. نمرات پایین آن‌ها نه نشانه‌ی کم‌هوشی، بلکه محصول ناآشنایی‌شان با زبان و فرهنگ آزمون‌دهندگان بود. با این‌حال، ارتش همان نتایج را مبنای تصمیم‌های حیاتی گذاشت. هر که نمره‌ی پایین‌تر می‌آورد، به کارهای سبک و کم‌خطر گماشته می‌شد. علم در اینجا هم ابزاری برای طبقه‌بندی و حذف شد.

در سوی دیگر دنیا، در اتحاد جماهیر شوروی، روان‌شناسی کارکرد دیگری یافت. در دهه‌های سی و چهل میلادی، مخالفان سیاسی استالین، نویسندگان معترض و روشنفکران ناراضی، به‌جای زندان، سر از آسایشگاه‌های روانی درمی‌آوردند. در آنجا، روان‌پزشکان حکومتی این افراد را مبتلا به «پارانوئید سیاسی» تشخیص می‌دادند. درمان؟ شوک الکتریکی، داروهای سنگین و انزوای اجباری. اینجا روان‌شناسی دیگر حتی نقاب علم را هم کنار زد و آشکارا در خدمت سرکوب قرار گرفت.

روان‌شناسی، از همان آغاز راه، تنها به بیمارستان‌ها و آزمایشگاه‌ها محدود نماند. خیلی زود راهش را به کارخانه‌ها، ادارات و نظام‌های اقتصادی باز کرد. کارفرمایان و مدیران، خیلی زود فهمیدند که این علم می‌تواند به‌جای صرفاً فهمیدن آدم‌ها، آن‌ها را قابل‌مدیریت‌تر و مطیع‌تر کند.

در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۳۰، همزمان با اوج گرفتن صنایع بزرگ در آمریکا و ژاپن، روان‌شناسی صنعتی و سازمانی به‌سرعت توسعه پیدا کرد. شرکت‌ها می‌خواستند کارگرانی داشته باشند که خسته نشوند، افسرده نشوند، بی‌دلیل اعتراض نکنند و تا حد ممکن، بازدهی‌شان بالا باشد. اما مشکلی وجود داشت: چطور باید آدم‌هایی را که از شرایط کار، حقوق کم، و فشار بالا ناراضی بودند، کنترل کرد، بدون آن‌که به آن‌ها امتیاز بیشتری داد؟

اینجا بود که مطالعات هاوثورن در کارخانه‌ی وسترن الکتریک در شیکاگو آغاز شد. روان‌شناسان صنعتی، محیط کار را دست‌کاری کردند: گاهی نور را کم و زیاد کردند، گاهی ساعات کار را تغییر دادند، گاهی سرپرست مهربان‌تری گذاشتند. هدف این بود که بفهمند چه چیزی باعث افزایش بهره‌وری می‌شود. نتیجه اما جالب بود: صرف‌نظر از تغییرات، همین که کارگران حس می‌کردند مورد توجه قرار گرفته‌اند، بازدهی‌شان بالا رفت. این پدیده بعدها به نام «اثر هاوثورن» معروف شد.

اما معنای پشت این ماجرا از خود پدیده هم مهم‌تر بود: روان‌شناسی از این پس می‌توانست احساسات و رفتار آدم‌ها را به شکلی نامرئی مدیریت کند. به جای آن‌که شرایط کار را عادلانه‌تر کنند، با چند تکنیک روان‌شناسانه، رضایت مصنوعی و انگیزه‌ی کاذب تولید می‌کردند.

در دهه‌های بعد، این روند در شرکت‌های ژاپنی هم گسترش پیدا کرد. نظام‌هایی مثل مدیریت کیفیت جامع و کارگاه‌های روان‌شناسی انگیزشی راه افتاد. کارگران باید در کارگاه‌های شادی، جلسات گروهی و تمرینات ذهنی شرکت می‌کردند. هر که افسرده یا بی‌حوصله بود، نه از آن جهت که شرایطش بد است، بلکه چون خودش بلد نیست شاد باشد.

روان‌شناسی محیط کار، کم‌کم به ابزاری برای نرمال‌سازی رفتار کارمندان بدل شد. تست‌های شخصیت اجباری برای استخدام، جلسات انگیزشی، تست‌های استرس و رضایت شغلی، همه برای این بود که کارمندانی خوش‌اخلاق، سازگار و آرام تحویل شرکت‌ها بدهند. آن‌ها که متفاوت بودند یا نظم را بر هم می‌زدند، در همان مراحل اول حذف می‌شدند.

اینجا دیگر روان‌شناسی فقط علم شناخت انسان نبود؛ بلکه بازوی نرم نظام سرمایه‌داری شد. نه برای درمان رنج آدم‌ها، بلکه برای سازگارتر کردن آن‌ها با شرایطی که باید در آن بمانند.

در سال‌های اخیر، روان‌شناسی مثبت‌نگر و موج توسعه‌ی فردی، همین مسیر را با چهره‌ای مهربان‌تر ادامه داده است. مردم را تشویق می‌کنند که همیشه شاد باشند، مثبت فکر کنند، انگیزه داشته باشند و اگر افسرده شدند، مسئولیت را متوجه خود کنند. فرمول ساده است: اگر غمگین و بی‌انگیزه‌ای، حتماً راهش را بلد نیستی. مشکل در درون توست. بیرون را عوض نکن، خودت را تغییر بده.

سازمان جهانی بهداشت و دفترچه‌های قطور تشخیص اختلالات روانی، امروز تعیین می‌کنند که چه کسی سالم است و چه کسی بیمار. اگر کسی بیش از حد کنج‌گرا، مستقل یا معترض باشد، به‌راحتی در یکی از این دسته‌بندی‌های تشخیصی جای می‌گیرد. روان‌شناسی گاه به جای درک متفاوت‌ها، آن‌ها را در قفس نامرئی تشخیص و درمان قرار می‌دهد.

این تاریخ به ما هشدار می‌دهد:

روان‌شناسی اگر جایگاه خود را در مناسبات قدرت نشناسد، از دانشی برای شناخت انسان، به ابزاری برای کنترل او بدل می‌شود. و این اتفاق، در مقاطع زیادی از تاریخ، رخ داده است.

علمقدرتایدئولوژیروانشناسی
۲
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید