ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

ما و جهان بی پاسخ ۱

لحظه ها می گذرند و ما در این جهان مثل ذرات گرد و غبار معلق و شناوریم. با وجود شگفتی های عظیمی که در اطرافمان هست اما توجه ما به چیزهای پیش پا افتاده تری جلب می شود. ثانیه ها کش می آیند و خوشبختی لحظه ای ما را به خطر می اندازند. در کنار هم هستیم اما در لحظات خاصی که همه مشغول کاری هستند ناگهان ته دل مان خالی می شود و تنهایی وصف ناپذیری تمام وجودمان را از هر حس رضایتی تهی می کند. طوری تنهاییم که انگار صدای شکستن قلب خود را می شنویم و چون شاهد حقارت خود در برابر این دنیای بی ارزش بوده ایم، گویی از این به بعد انتخاب مان، قهر کردن با زندگی است.

وقتی صحبت از رضایت و خوشبختی است، بیشتر سخنوران و نویسندگان طوری صحبت می کنند که انگار به‌راحتی و با هر سطح اجتماعی و فقط با یک لبخند زدن و خندیدن به چیزهای ساده می توانیم خوشبختی را پشت در خانه مان ببینیم. و گاهی حتی خوشبختی را احساسی توصیف می کنند که میتوان با رسیدن به یک بینش خاص آن را برای باقی عمر حس کرد. اما حقیقت این است که خوشبختی همیشه هم اولویت ما نیست. گاهی چیزهای مهم تری وجود دارد. گاهی مجبوریم احساسات خوب را قربانی مسائل مهم تری کنیم. و گاهی دست به گریبان هر انسانی می شویم که بخاطر بی احساس بودنش حاضریم هرچه داریم به او بدهیم تا کاری را برای ما به انجام برساند. اگر در دنیایی زندگی می کردیم که هدف غایی همه ی انسان هایش، آرامش و خوشبختی بود، هرگز این تمدن و دنیای شگفت انگیز برپا نمی شد.

ما موجوداتی هستیم که بخاطر جایگاه اجتماعی، طول عمر و سلامت روانی، التهاب های درونی و سلامت عمومی بدن مان دستخوش تغییر می شود. از طرفی انگار طوری شستشوی مغزی داده شدیم که فکر می کنیم با اراده می توانیم چیزی را تغییر دهیم. در حالیکه تنها شانس ما برای تغییر، دستکاری محرک های بیرونی است. خلاقیت است. تخیل است. و نه اراده. از طرفی وقتی به چیزی باور داریم چه خرافه باشد چه واقعی، تعیین تکلیف می شویم. انگار که تقدیر ما به دست باورهایمان ساخته می شود. و باورها افکاری با قدرت بقای بسیار بالا هستند که زور انسانی ما به آن ها نمی رسد.

در دنیایی هستیم که شانس وجود دارد. وحشتی عظیم و کابوس ترسناکی سایه انداخته بر تمام زندگی کوتاه مان. و وقتی از ترس دست هایمان را به سوی بزرگترین عظمتی که می شناسیم یعنی آسمان بلند می کنیم و فریاد کمک خواستن سر می دهیم، صدای خنده ی انسانی را از پشت سرمان می شنویم که فکر می کند به خدا ایمان داریم. ما را به اشتباه محکوم به ایمان به خدایی می کند که فکر می کنیم ما را می بیند و می تواند دستی برساند. در آن هنگام اشک بی رنگی از چشمان مان سرازیر می شود که هرگز حجم درماندگی و ترس ما را به کسی نشان نمی دهد. و توکل هایمان به حماقت تفسیر می شود.

از وقتی به دنیا آمدیم موجود جدا افتاده ای بودیم و تمام عمرمان تلاش کردیم ارتباط برقرار کنیم اما انگار هیچ کس آن بیرون نیست. انگار که هرگز دو هوشیاری به هم متصل نخواهند شد. کم کم ناامید می شویم و فقط به زندگی ادامه می دهیم. و کم کم می فهمیم چیزهای دیگری هم هست که باید از آنها بترسیم. درد و رنج. تلوتلوخوران عقب نشینی می کنیم و گیج و مبهوت به اطراف نگاه می کنیم و حتی نمی فهمیم چه کرده ایم که تاوانش این است. با بغض هایی آمیخته از ترس، برای هیبت سیاه و بی رحمی که به ما نزدیک می شود سر تسلیم فرود می آوریم و به خاطرمان می سپاریم که اینجا همه چیز ناعادلانه است. ارتباطات ناقصی می سازیم که در مورد تک تک شان گوشه ی ذهن مان نگه داشته ایم که روزی می روند یا می‌میرند. گویی هر که باشیم و هر کاری بکنیم، باز هم مستحق شماتت و سرزنش ایم.

بخاطر غیرقابل پیش بینی بودن زندگی، ذهن مان به صورت مستاصلانه و بیهوده ای همچنان به ساخت قوانین و پیدا کردن الگوهایی ادامه می‌دهد که اساس خرافات ماست که تنها کاربردش آرامشی است که با داشتن توهم دانستن و تاثیر گذاشتن روی مسائل خواهیم داشت. توهماتی که وقتی به باور تبدیل شدند دیگر مغز برای اصلاح آن قوانین تلاشی نمی‌کند و فقط چیزی که ساخته را سفت و سخت محافظت می کند. و دیگر مهم نیست که پیش بینی ها یا قربانی هایمان جواب نمی‌دهند چون ما "باور" داریم. از طرفی دیگر برای اینکه بتوانیم تمدن میلیونی تشکیل دهیم نیاز داشتیم همه با هم به درگاه الهی رو بیاوریم. برای اینکه از ترس، همدیگر و غریبه ها را نکشیم به یک دستور الهی نیاز داشتیم. دستوری همراه با وعده ی بزرگ پر از پاداش و وفور. و برای اینکه هر دیوانه ای در گوشه و کنار دنیا ادعاهای فرازمینی نکند و برای مردم خرافات جدید و خلاقانه تری از خودش تولید نکند، دین ساخته شد تا بتوانیم ترس مان را کنترل کنیم توکل کنیم، شانس را به خدا بسپاریم و گمگشتگی های ناشی از وحشت مان کمتر شود تا بتوانیم نفس بکشیم و با کنجکاوی ذاتی مان به دنبال قوانین واقعی جهان بگردیم.

تا نیوتن و داروین و فروید داشته باشیم. کنجکاوی ای که لزوما در مورد همه ی انسان ها مصداق ندارد.

دین خرافات نبود بلکه تکامل خویشتن‌داری بود که در پاسخ به تکانه های لذت بخش عصر جدید پدید امد. چیزی که در هر صورت انفاق می افتاد و لزوما نیازی به باور به سازه های آن نیست بلکه همین که ساختار را حفظ می کند برایمان ارزشمند بوده است. انقدر زور نزنید ثابت کنید خدا وجود ندارد انسان ها آنقدرها هم که فکر می کنید ساده لوح نیستند. طبیعت باعث شده انسان چنین ساختاری را بپذیرد چون بقا را بالا می برد. و راه رهایی از این تکانه ها این است که تکانه ها را به یک شرایط و زمان و مکان خاصی محدود کنیم مثل مهمانی ها و مثلا هرگز تنهایی سراغ آن ها نرویم. چیزی که دین آن را پایه گذاری کرد.

عصر مدرن آمد و ورق برگشت. نیوتنی که بیشتر مشابهت به جنگیرها میداد نماد علم و قوانین شد و جلسات احضار روحی که ماری کوری شرکت می‌کرد فراموش شد و عصری به دنیا آمد که نه تنها دیگر نیازی به دین ندارد چون بشر به تمدن و فرهنگ و وفور رسیده است بلکه باورهای خرافی نهادینه شده در اذهان را نیز محدود کرده است. اما هنوز هم نمی‌تواند آن را ریشه کن کند چون شانس هنوز هم در زندگی ما حضور دارد. و ذهن ما همواره در پی یافتن قانون است حتی اگر وجود نداشته باشد. و می پذیریم که دیگر کسی ورای آسمان ها یا افکار خرافی، مسئول اتفاقات زندگی ما نیست و حال می مانیم که با خشم و گلایه هایمان چه کنیم.

زندگیسلامت روانیروانشناسیمعناعلم
۴
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید