
ما به چیزی یا مسیری که برایش زحمت کشیدهایم بهشدت متعهد میشویم و هیستوری خیلی برایمان مهم است؛ تا حدی که گذشته از آینده برایمان مهمتر میشود، حتی اگر ضرر کنیم. در روابط نیز وقتی مایه گذاشته باشیم، آن را ارزشمندتر میدانیم و ممکن است تا حدی پیش برویم که کلهپا شویم. اگر با چیزی تاریخچهای داریم، خیلی سخت از آن دل میکنیم و تمایل داریم آیندهی محتمل را فدای آن گذشتهی واقعی کنیم. دل کندن از روابط بدی که از ما انرژی زیادی گرفته است خیلی برایمان سخت است. پس بهجای اینکه بیشتر تلاش کنید، بیشتر رها کنید. ناامیدی خیلی وقتها مفیدتر از امیدواری است.
اما ما همچنان به دنبال خوشبختی میگردیم. با اینکه خیلی پیگیرش هستیم، من معتقدم کوچکترین استعدادی برای رسیدن به آن نداریم. مثل کسی که مشتاق است بسکتبالیست شود، اما قدش حتی از متوسط جامعه هم کوتاهتر است. ممکن است تلاش کند تا بازیکنندهی خوبی شود، اما یکسری معیارها و مشکلات فنی مانع بسکتبالیست شدنش هستند... و شاید ما اساساً برای خوشبخت بودن ساخته نشدهایم.
ما گول تبلیغات را میخوریم و فکر میکنیم که موفقیت یک قدم آن طرفتر است. وقتی برای چیزی هزینه شده باشد و زحمت برده باشد، باارزشتر میشود، حتی در مورد انسانها. انگار که زندگی فردی که بیشتر هزینه برده است، گرانمایهتر است. اما اگر یکبار گیر حسرت بیفتید، دفعههای بعد کمتر چنین اشتباهاتی میکنید. و حسرت یکی از احساساتیست که نشاندهندهی سلامت لوب پیشپیشانی مغز است. سایکوپاتها چنین احساساتی نمیگیرند و به همین جهت، یادگیری برای بهبود رفتار نیز در این زمینه ندارند.
در حالیکه روانشناسان در تلاشاند تفاوت بین عادت و اعتیاد را پیدا کنند، ما منتظریم تا کسی راز خوشبختی را پیدا کند.
میخواهیم به علایقمان بپردازیم، اما چیزهای مهمتری هست که باید نگرانشان باشیم؛ مثل سطح اجتماعی. سطح اجتماعی حتی تعیین میکند که چقدر استعداد گیر افتادن در لذتهای لیمبیک را داشته باشید. اگر سطح اجتماعیتان بالا باشد، حتی با مصرف مواد، بهراحتی معتاد نمیشوید. اما کسی با سطح اجتماعی پایینتر، همان مقدار مواد را مصرف کند، گرفتار میشود. سؤال میشود: آیا سطح اجتماعی منجر به اعتیاد شد یا اعتیاد باعث عقبافتادگی؟ اما چیزی که واضح است: پیشرفت، پیشرفت میآورد؛ و عقبماندگی، عقبماندگی. مثل اینرسی نیوتنی؛ یک لختی و سفتی در سیستم که بهراحتی قابل تغییر نیست و نیاز به نیروی اساسی برای تغییر وضعیت دارد.
سکان کشتیهایمان را دست دیگری میدهیم تا اگر شرایط بد شد، هیجان منفی کمتری را تجربه کنیم. و این علتی است که چرا رهبران و لیدرهای اصلی با وجود تمام قدرت و توانمندی که دارند، در بیشترین استرس و مستعدترین فرد برای حس حسرت و پشیمانی هستند. چون مسئولیت با آنهاست. و یک فرد غالب حقیقی این موارد را هم بهخوبی میپذیرد و زیر بار احساسات سنگین آن هم میرود. کاری که بیشتر افراد نمیتوانند انجام دهند و با اینکه دوست دارند دستور دهند، اما وقتی به مسئولیت و پاسخ دادن و احساسات ناشی از آن میرسند، حسابی کلافه میشوند.
ما انسانها دنبال خوشی و راحتی نیستیم. ما خاطره جمع میکنیم. اما خاطراتمان بسته به شرایطی که در آن زندگی میکنیم، تغییر میکنند. هر چیزی که بودند، ممکن است بعدها زیبا یا خشن شوند. یعنی خاطرات بازسازی میشوند و حتی آنها هم برایمان ثابت نمیمانند. هر بار که چیزی را به خاطر میآوریم، محتوای آن کمی تغییر کرده است. انسان متخصص جمع کردن خاطره است. اما حالا که این خاطرات همواره در حال تغییرند، چطور قرار است آخر عمری با تکیه برشان احساس خوشبختی کنیم؟
و همچنان کیفیت کودکیمان ما را تا آخر عمر دنبال میکند، طوری که انگار اگر کسی را داشته باشیم که برایش مهم باشیم، زندگی خوبی خواهیم داشت. ولی اگر آن یک فرد نباشد، دیگر شانسی برای زیستن نداریم. چطور بپذیریم که اینها دست ما نیست و هیچ کنترلی رویشان نداریم و هیچ تلاشی هم نمیتوان برای داشتنشان کرد؟
با این وجود، چطور به آرامش برسیم؟ امروز میدانیم که داشتن صمیمیت و اتصال عاطفی در طول زندگی باعث میشود که در پیری بگوییم "زندگی خوبی داشتم". اما کسی که غم عمیق دیده باشد، چطور باید دوباره اعتماد کند؟ اگر کسی به او خیانت کرده است، میتوان از او خواست که دوباره امتحان کند؟ اگر این فرد میفهمید که خیانتی که دیده است، از سمت شخصیتهای خاصیست که نباید سمت آنها میرفته، آن وقت میشد از او خواست که گذشته را بپذیرد و قبول کند که انسانها آنقدرها هم که درونیسازی میکند، شبیه هم نیستند.
ما انسانهایی هستیم که معنا را در عضویت در یک گروه مییابیم. اما همین گروه، برای انسجام، نیاز به یک دشمن بیرونی دارد. دشمنی که حتی ممکن است منطقی برای وجودش نداشته باشیم. اما وجودش باعث میشود با گروهمان همدل و یکپارچه شویم. حماسه بسازیم، ارزش تعریف کنیم. پس آیا ما اساساً برای داشتن خوشبختی طراحی شدهایم؟ یا فقط برای زنده ماندن در یک گروه؟
ما موجوداتی نیازمند توجهایم. اگر به ما توجه نشود، پژمرده میشویم. حاضریم درد، رنج و حتی تحقیر را تحمل کنیم، فقط چون به ما توجه میشود. حاضر به خطر کردن و اعتماد نابجا میشویم، تا محبت و توجهی اندک نصیبمان شود. و وقتی طرد میشویم، وارد بازیهایی میشویم که به آنها "بازی زندگی" میگویند. صداقتمان را از دست میدهیم، خودمان را انکار میکنیم. حتی از کسانی که شبیه ما هستند بیزار میشویم، فقط برای اینکه خودمان را از آنها متمایز نشان دهیم؛ تا از حاشیه به مرکز بازی برگردیم.
برای بازگشتن به نقطهی امن، حاضر به زیادهروی میشویم؛ طوری رفتار میکنیم که انگار در حال دفاع از ارزشهای جامعهایم. در حالیکه در اصل، هیچ کاری پوچتر از این نیست: فریب دادن خود و دیگران، بهنام دفاع از ارزشهایی که فقط نقابیاند بر ترسهای ما. ترس از طرد شدن یا نیاز به دیده شدن. برای جلب توجه، ممکن است خشونت نشان دهیم. قربانی بگیریم، تا دیده شویم. و قربانی، آن بیگناهیست که هدف خودنمایی اخلاقی ما شده است.
هرجا بین ما و اجتماع درگیری شود، اجتماع اولویت پیدا میکند. گویی کنترلکنندههایی پرقدرت در ذهنمان داریم که بهوقتش ثابت میکنند ما بیش از آنکه یک "فرد" باشیم، یک "عضو" هستیم. و برای ماندن در آن اجتماع، ممکن است دست به کارهایی بزنیم که حتی انسانیتمان را زیر سوال ببرد.
حسرت یا احساس از دست دادن، یکی از عوامل اصلی کاهش خوشبختیست. حسی که حتی کودکان هم دارند. اما اگر انسانها با شخصیت خود آشناتر بودند، کمتر دچار حسرت میشدند؛ چون شخصیت، علاوه بر توانایی، محدودیت هم دارد. کارهایی هستند که از حیطهی تواناییهای ما خارجاند. در حالیکه شخصیتی دیگر، همان کارها را بسیار راحتتر انجام میدهد و در آن موضوع سریعتر پیشرفت میکند. اما ما با دیدن کسی که چیزی بهتر از ما دارد و در نزدیکیمان است، حس شادکامیمان افت میکند. و زمانی که چیزی بیشتر از دیگران داریم، احساس شادی میکنیم. شادکامی ما سادهلوحانه "نسبت به بقیه" تعیین میشود.
اما چون "حسرت" خاص انسان است (حیوانات حسرت ندارند)، پس کاربردی فراتر از کاهش خوشبختی باید داشته باشد. و شاید همین حسرت گاهی باعث شود در رفتارهای بعدیمان انسانیتر باشیم. مهربانتر شویم. مثل وقتی که در حق کسی جفا کردهایم.
خوشبختی ما به این هم وابسته است که "چه چیزی میتوانست اتفاق بیفتد". اگر بتوانیم یک سناریوی بدتر از وضعیت موجود را تصور کنیم، حالمان بهتر میشود. اگر سناریوی بهتری را تصور کنیم، حالمان بدتر. همهی اینها میگویند خوشبختی انسان نسبی است. نسبت به دیگران، و نسبت به آنچه میتوانست باشد. اگر واقعیت از تصور ما بهتر باشد، شادیم. و اگر بدتر باشد، غمگین میشویم.
امیدوارم اگر روزی در مسابقهای بودید، یا نفر اول شوید یا سوم. چون اولی که خوشحال است؛ سومی هم خوشحال است چون میگوید: "میتوانستم حتی جزء سه نفر نباشم!" اما دومی؟ او به این فکر میکند که میتوانست نفر اول باشد... و به همین خاطر، احتمالاً خوشحال نخواهد بود.