ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

هر روزی که از خواب بیدار میشم بخشی از من گم میشه ۲

بچه بودم فکر میکردم چیز زیادی در این دنیا هست. بزرگ شدم دیدم چقدر زود به همه چیز عادت کردم و دیگه چیزی نمیتونه من رو به وجد بیاره. دلم برای اون ذوق کردن های دوران کودکی و نوجوانی تنگ شده. نمیدونستم این هم مثل هر چیز دیگه ای توی این زندگی، تموم میشه.

هنوز هم برام سخته این رو بپذیرم که همه مون در حالی از این دنیا میریم که عملا هیچی ازش نفهمیدیم. نه می دونیم چه خبر بود، نه می فهمیم چیشد، نه حتی می دونیم چیکار کردیم و چه اثری داشت و به شخصه حتی نمیدونم "چرا" کارهایی رو کردم که کردم.

روانشناسی یک پاسخ به شدت شیطنت آمیز به این حال میده. میگه اگه احساس پوچی میکنی یعنی حتما یک جای زندگیت درست نیست. همونطور که می دونید این تحلیل خیلی کمک کننده است! با دونستن اش تقریبا همه پوچی هام برطرف شد.

تحلیل های حتی عجیب ترش شامل حال کسانی میشه که خودکشی می کنند. توی این سیستم اگه کسی خودکشی کنه، حتما یا افسردگی داشته یا اگه نداشته باشه هم مطمئن باش که افسردگی پنهان داشته! البته خداروشکر میکنم که کسی مثل آذرخش مکری هست که آبروی روانشناسی رو بخره و حرف های اصیل تری بزنه.

حس یک مسافر رو دارم که به زودی راهی میشه. هر دیداری میتونه آخرین باشه. گویا توی دنیای اشتباهی به دنیا اومده باشم. یک لحظاتی حس میکنم یک خودآگاهی ام که بهم یک آواتار انسانی دادند و گفتند ماموریت رو تکمیل کن و زود برگرد. چون می بینم که به صورت ناخودآگاه برای همه چیز عجله دارم. میخوام زودتر هر کاری رو تموم کنم. انگار که بعدش کار مهم تری دارم. ولی وقتی کار تموم میشه اصلا یادم نمیاد که اون کار مهم تر چیه.

دلبندی را دیدم که به خودش میگفت که یک ناهنجاری است. دلتنگی هایش از جنس آدم های زمینی نبود. وقتی دلتنگ می شد تقریبا میخواست بال بزند. آرامشی که داشت، حرکت همه چیز را کند میکرد. گاهی شک میکردم که واقعا یک آدم باشد. شاید اگر یکهو دو بال سفید از پشتش بیرون میزد تعجب نمیکردم. انگار تلاش میکرد زمینی رفتار کند. اما چنین لطافت و ظرافتی از انسان ها بعید بود.

چیزی که از انسان میشناسم کمی متفاوت است. انسان یعنی زمختی! انسان یعنی یک روح سرگردان پر از درگیری و نزاع با خودش و دیگران. انسان یعنی موجودی برافروخته و آماده ی جنگ و پیشرفت. گویی با شکافتن بدنش و ایجاد زخمی عمیق قسم یاد کرده باشد که دنیا را خواهد گرفت. و قبل از اینکه آن زخم به اسکار تبدیل شود هدفش محقق می شود. انسان یعنی سماجت و لجاجت. انسان یعنی عقده. صادقانه بگویم از اینکه این همه آدم می بینم ناخشنودم.

خیلی وقت ها بزرگترین نگرانیم این بوده که این لحظاتی که دارند میگذرند رو سیو کنم. یک جوری به یک طریقی نگهشون دارم و از فراموشی نجاتشون بدم. و امروز فهمیدم این همون چیزیه که مردم ازش میترسند وقتی از ترس از مرگ حرف میزنند. ترس از فراموش کردن. فراموش کردن چیزهایی که ساختی... لحظاتی که تک تک شون رو با زحمت ساختی و حالا در معرض خطرند که برای همیشه از دست برن. برای همیشه نابود بشن. فراموش بشن. از اینکه چیزهایی که ساختی رو فراموش کنی میترسی. مرگ یعنی همین نوع ترس. ترس از فراموش کردن و درنهايت هم فراموش شدن. اینکه خودتم آخرش از دست بری. مرگ یعنی فراموش شدن. من هم از زندگی نزیسته میترسم هم از زندگی زیسته ای که فراموش میشه.

از تموم ما فقط یک داستان می مونه. یک داستان ساده. این حقیقتی بود که بهش رسیدم. فهمیدم اگه بودن ات رو کسی متوجه نشه نبودن ات خیلی میتونه اذیت شون کنه. پس با نبودن نمیتونی بفهمی که چقدر براشون مهمی. با موندن ات چیزای بیشتری میسازی و با رفتن ات نمیتونی بفهمی چقدر بهت اهمیت میدن. گاهی دوست داری خیلی درد بکشی انقدر که حس کنی زنده ای. ولی اگه فقط با درد کشیدن بفهمی زنده ای معنیش این نیست که زنده نیستی. و رنج من چی بود؟ داستان من چی بود؟ رنج من این بود که فهمیدم انسان ها خیلی با هم متفاوت اند. تفاوتی که این روزها علم دیگه بهش قائل نیست بقول برادرم چراغ ها رو خاموش کردند و دیدند که عه هیچ کس نمی بینه چقدر همه شبیه هم اند! فهمیدم مرز نبوغ و دیوانگی و هنر و جنون چندان معلوم نیست. گاهی حرفات خیلی دقیق و درست اند و گاهی هذیان محض. فهمیدم آدم ها نمیرن فقط منم که میرم. چون وقتی تغییر می کنند این منم که بخاطر اون تغییر حاضر نشدم ببخشم شون و ترک شون کردم. فهمیدم دنیا رو میشه متفاوت دید. به قدری متفاوت که انگار یک انسان دیگه است که داره می بینه. فهمیدم تنها یک حقیقت توی زندگی هست. رنج‌. رنج تنها حقیقت زندگیست و بعدش فهمیدم همه رنج نمی کشند یعنی اینطوری نیست که همه بفهمند چیه. و تنها حقیقت زندگی در یک نگاه به یک وهم بدل شد. یک توهم. فهمیدم تخیل تنها چیزی بود که بهش نیاز داشتم. کافیه تخیل کنی که دنیا و آدماش اونطوری نباشند که هستند و کم کم وقتی بعدش چشماتو باز میکنی می بینی تخیل ات واقعیتت شده. و دیگه نمیتونی بفهمی که این واقعیت از قبل تخیل ات هم وجود داشت یا نه‌. و در نهایت فهمیدم نبودن همیشه بهتر از بودن بود. و هرچقدر تلاش کنی نمی فهمی که چرا بجای یکی دیگه تو به دنیا اومدی یا اینکه چرا تو خواهر یا برادرت نشدی. چرا این آواتار خاص مال تو شد؟ زندگی به من ساده گرفت اینو می فهمم چون عمق شادی زیاد بود اما درد انتها نداشت انگار نه فقط بزرگ تر و عمیق تر بود بلکه داشت وسعت پیدا می‌کرد. فهمیدم که من تنها نیستم. چون فقط وقتی خودم رو حس میکنم که دیگری باشه. من به تنهایی وجود نداشتم. فهمیدم که من یک بخشم. یک بخش از یک کل بزگتر و پیچیده تر. دلیلی نداشت که من اینجا باشم ولی آواتارم واقعا کارکرد داره اون برای این سیستم ضروری بود. و این آواتار به دست من افتاد اواتاری که حتی دفترچه راهنما نداشت و ابتدای کار حسابی گیجم کرد و هنوزم شگفت زده ام میکنه. روزی که به هزاران قطعه تبدیل بشم و هر تکه ام روی کوهی دور مستقر شده باشه، من بالاخره به "جزء بودن" از این جهان فیزیکی برمیگردم. ولی اون روز دیگه گلویی ندارم که فریاد بزنم ای زندگی... ادامه بده... به زنده بودن ات ادامه بده... من همیشه خواهم بود... ولی دیگر زنده نیستم. من از زنده بودن به بودن برگشتم. پس غمی نیست. من نمیتونم نباشم. من همیشه بودم و همیشه خواهم بود. و زندگی فقط بخش کوتاهی از بودن من بود.

برام ارزشمند بود که مهم باشم. بودم. بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم مهم بودم...

دلنوشتهژورنالدوران کودکیزندگیانسان
۱
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید