ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

هر روزی که از خواب بیدار میشم بخشی از من گم میشه ۵

فکر میکردم وقتی خاطراتم رو از دست بدم دیگه تموم شدم. این اتفاق افتاد و من هنوز زنده ام. و جالبه ‌که چندان حس خاصی هم به این قضیه ندارم. فکر می‌کنم بخشی از آدم بودن یعنی همین. اینکه اتفاقات خیلی تلخ رو هم خیلی سریع و خیلی خوب هندل کنی و حتی فراموشت بشه. خیلی اتفاقات افتاد و من توجهی نکردم ولی این بار باید بنویسم. چیزهایی رو که فهمیدم. اون وعده ی دنیایی آروم و قشنگ رو داد. ولی چرا من نتونستم ببینمش؟ میدونم. چون من فقط بلدم آسمان رو از پشت پنجره ی میله دار تماشا کنم.

همه چیز رو از دست دادم. دونه به دونه. تک به تک. فقط کافی بود برام بی اهمیت باشه. توی یک لحظه کنارشون گذاشتم. رد شدم. اما بعد یک روز کسی که منو خیلی خوب میشناسه گفت تو دوستش داری. حتی گفت عاشقشی فقط خودت نمیدونی. هم قبول داشتم هم شک داشتم. اما حس میکردم توی هر لحظه ای از زمان هر چیزی امکان پذیره پس با خودم میگفتم هیچ قاعده ای نداره. اما داشت. قاعده داشت، من بودم که ازش مطلع نبودم. گفتم و شنیدم، سرودم و هذیان بافتم. هیچ کدامش به گوش احدی نرسید، چرا این ها برسه؟ من فقط میخواستم مال خودم باشم چیزی که هیچ وقت ممکن نبود. من فهمیدم که دیگه دیر شده و چیزی که توی ذهنمه دیگه هیچ وقت به کلمات تبدیل نمیشه. قشنگ بود. دوستی و دشمنی. سفیدی و سیاهی. بالا و پایین.

پایان ماجرا هیچ وقت حس خوبی نداره. انگار یقه تو گرفتند و دارند خفه ات می کنند. انگار داری جون میدی. و چقدر خوبه که بیشتر تموم شدن ها بی خبر اتفاق می افته. از دست دادیم... ما همه چی رو از دست دادیم. قلب هامون رو فروختیم تا غرورمون رو از دست ندیم. بخاطر گرفتن حق مون قلب ها رو شکستیم. قلب ها رو شکستیم تا زنده بمونیم. چه برسی چه نرسی فرقی نمیکنه. تو باختی. ما باختیم. چون اونی که بیشتر از کل دنیا می خواستت ازت دلسرد شد. ما زندگی رو باختیم. به بهای کشتن دل ها زندگی کردیم.

با خودم میگم انسان یک تاریخ شوم و داستانی تاریک داره و من بخشی از این داستان و تاریخم. بخشی از این بی حسی که بر جهان چیره شده. عاقبت من با انسان های دیگه چندان فرقی نمیکنه. ما فکر می کنیم زبون همدیگه رو می فهمیم اما هیچ وقت نتونستیم چیزی که توی ذهن داریم رو به کسی منتقل کنیم. موجوداتی تنهامانده و بی پناه که حتی نمی دونیم از چی بترسیم. با چی دوست باشیم. به کدوم سمت حرکت کنیم. و بدتر از همه اینکه ادای کسی رو درمیاریم که خوب می‌دونه کجا ایستاده اما من چیزی که می بینم سرگشتگی و گیجی و سرگردانی است. انسان حتی از خودش میترسه. و شاید تنها چیزی که باید ازش بترسیم خودمونیم.

انسان ها که دور هم جمع شدند اجتماع رو ساختند. ظالم ترین و مستبدترین ساختار بشری. ما به خودمون هم نمی تونیم رحم کنیم. ما فقط هستیم تا چیزی بشیم که مجبورمون می کنند‌. هستیم تا چیزی رو بخواهیم که توی فکرمون کاشتند و اگه چیزی غیر از این بخوای، گوشت تن ات رو زنده زنده می خورند. و من یک روز انتقامم رو از جامعه می گیرم. چون خوب دیدم که جامعه نمیذاره کسی از این زندان بیرون بره. اون کرم مغزی ای که توی سر تک تک ما جاسازی کرده که هر روز بهمون بگه این خود تویی که این رو می‌خوای نه جامعه. و جوری از خواسته هامون دفاع می کنیم که باورمون شده خواسته ی خود ماست. ولی ما فقط برده ایم. برده ی جامعه. موظفیم چیزهایی رو بخواهیم که به ما یاد دادند که بخواهیم. تحصیل، شغل، ازدواج، خانواده، فرزند حتی زندگی کردن. مرگ هم حق انسانه. برات یک تردمیل خوشبختی و یک نردبان ترقی می‌سازند می ذارن جلوت و تو تا ابد گرفتاری. از روزی که چشم باز میکنی تا روزی که این جهان عظیم رو ترک کنی. و چی از این زندگی عایدت میشه؟ هیچی. یک زندگی کسالت بار و تکراری مثل همه ی آدم ها. حتی اگه ارزش همین زندگی کسالت بارت رو می فهمیدی و برای خودت کسالت بار زندگی میکردی نه برای دیگران، بازم خوب بود. انسان اول و آخرش تنهاست. تنهای تنها. گمشده در جهانی عظیم و ترسناک. پر از شگفتی های دست نیافتنی. پر از حس های درک نشدنی. پر از داستان های اجرانشدنی. و تا وقتی که خوابیدی همه چیز سرجاشه ولی وای به روزی که بیدار بشی... دعا کن هیچ وقت بیدار نشی...

این متن تراوشات ذهن آشفته ی من در پی از دست دادن بود.

زندگیجامعهدلنوشته
۰
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید